۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

”امشبانه”

کودکی حدودن پنج ساله، در ابعاد60*40*80( طول*شعاع کون*عرض ) که درست هم نمیتوانست حرف بزند ، دنبالش میدوید و میگفت دیوس! دیوس! دیوس! .... بیا با هم بازی کنیم. او طبق معمول مست بود و میخندید و فرار می کرد . می پرید. پشتک می زد. وارو میزد. بعد روی دستانش میدوید و قاهقاه می خندید. بچه از اینکه دستش به او نمی رسید، عصبانی شده بود؛ با این حال، لفظ "دیوس دیوس" از دهانش نمی افتاد.  چند دقیقه ای که گذشت بچه خسته شد و بغض کرد. سرعت قدم های کوتاهش کم و کمتر می شد و همچنین بود که بغض عمیقش سرعت دیوس گفتنش را هم کم کرده بود. یک راکت از جلوی پایش برداشت و شروع کرد بر سر کوبیدن. او همچنان فرار را بر قرار ترجیح می داد و جا پاهایش روی دیوارها طرح می انداخت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم