تصور کنید با آرامش خاصی چای و پاستیل به عروقتان تزریق کردید. از آن پاستیل های سوسماری که با قدرت بی نظیر چای، تحلیل رفته و اکنون مارمولکی بیش نیست که روی سطح لزج زبانتان دست و پا می زند و طعم سیب میدهد...حال تصور کنید شاشتان گرفته ولی دلتان نمیخواهد بشتابید. آرام به دستشویی رفته و آماده میشوید برای تخلیه که ناگهان...
یک سوسک طلایی رنگ نقلی نظرتان را به خود جلب میکند. اول سعی میکنید با همین دمپایی سفید برفیتان وی را به آرامش ابدی برسانید. اما او فرز تر ازین حرف هاست. او زندگیش را دوست دارد. شاید زن و بچه اش در چاه انتظارش را بکشند...فوت می کنید تا ابر تشکیل شده از این افکار هوای اطرافتان را ترک کند. دوباره سعی می کنید. خیلی از بغل میدود. نشدنیست. میدود پشت سیفون و شما بیخیالش میشوید. بی تفاوت روی توالت فرنگی مینشینید و یادتان می رود او که بود و چه کار داشت . زندگی او ادامه پیدا می کند همانطور که زندگی شما. بیرون میایید و عذاب وجدان میگیرید ازینکه لحظاتی پیش میخواستید یک بنده ی خدا را از بین ببرید و چه بسا او نزد خداوند از شما مقرب تر باشد. شما حتا دستانتان را نشستید. وجدانتان تیر میکشد. هزاران فکر از ذهنتان میگذرد. یاد آگهی سمپاشی دم آسانسور میفتید. یاد اینکه تلفن بیسیم را بدست گرفته بودید تا شماره ی نگهبانی را بگیرید و اعلام کنید که مشکوکید محل استقرار خانواده ی او همین اطراف است. کم مانده بود او را لو بدهید که تلفن زنگ زد و دوست پشت خطیتان آن ها را نجات داد. شما خیلی پستید. خیلی پست . ناخن دست نشسته ی تان را میجوید. استرس عجیبی شما را میگیرد. چه کار نژاد پرستانه ای در آستانه ی انجام گرفتن بود. تصور کنید او یک لحظه از کنج دیوار فاصله میگرفت و دمپایی شما پایش را میکند...هرگز خودتان را نمی بخشیدید. شما یکی از مخلوقات خدا را ناقص کرده بودید. چگونه با پای شکسته برای بچه هایش گه می برد؟ شرمتان باد. آیا لیاقت آن سوسک طلایی خوشگل اینست که در توالت پرسه بزند. نه. او لیاقتی ورای این دارد. لای در دستشویی را باز میگذارید. یک شلیل رسیده گاز میزنید و تکه اش را دم در میگذارید تا به او بفهمانید که لیاقتش بیشتر از گه و تاریکیست. شما تنهایید و نیاز به همنشینی با او دارید. ولی او خانواده اش را ترک نمی کند. او هوسباز نیست. دیدید؟ شما ملزم به عشقبازی با همان سوسمار های پاستیلی هستید. شما تنهایید. تنهایی بد دردیست.
یک سوسک طلایی رنگ نقلی نظرتان را به خود جلب میکند. اول سعی میکنید با همین دمپایی سفید برفیتان وی را به آرامش ابدی برسانید. اما او فرز تر ازین حرف هاست. او زندگیش را دوست دارد. شاید زن و بچه اش در چاه انتظارش را بکشند...فوت می کنید تا ابر تشکیل شده از این افکار هوای اطرافتان را ترک کند. دوباره سعی می کنید. خیلی از بغل میدود. نشدنیست. میدود پشت سیفون و شما بیخیالش میشوید. بی تفاوت روی توالت فرنگی مینشینید و یادتان می رود او که بود و چه کار داشت . زندگی او ادامه پیدا می کند همانطور که زندگی شما. بیرون میایید و عذاب وجدان میگیرید ازینکه لحظاتی پیش میخواستید یک بنده ی خدا را از بین ببرید و چه بسا او نزد خداوند از شما مقرب تر باشد. شما حتا دستانتان را نشستید. وجدانتان تیر میکشد. هزاران فکر از ذهنتان میگذرد. یاد آگهی سمپاشی دم آسانسور میفتید. یاد اینکه تلفن بیسیم را بدست گرفته بودید تا شماره ی نگهبانی را بگیرید و اعلام کنید که مشکوکید محل استقرار خانواده ی او همین اطراف است. کم مانده بود او را لو بدهید که تلفن زنگ زد و دوست پشت خطیتان آن ها را نجات داد. شما خیلی پستید. خیلی پست . ناخن دست نشسته ی تان را میجوید. استرس عجیبی شما را میگیرد. چه کار نژاد پرستانه ای در آستانه ی انجام گرفتن بود. تصور کنید او یک لحظه از کنج دیوار فاصله میگرفت و دمپایی شما پایش را میکند...هرگز خودتان را نمی بخشیدید. شما یکی از مخلوقات خدا را ناقص کرده بودید. چگونه با پای شکسته برای بچه هایش گه می برد؟ شرمتان باد. آیا لیاقت آن سوسک طلایی خوشگل اینست که در توالت پرسه بزند. نه. او لیاقتی ورای این دارد. لای در دستشویی را باز میگذارید. یک شلیل رسیده گاز میزنید و تکه اش را دم در میگذارید تا به او بفهمانید که لیاقتش بیشتر از گه و تاریکیست. شما تنهایید و نیاز به همنشینی با او دارید. ولی او خانواده اش را ترک نمی کند. او هوسباز نیست. دیدید؟ شما ملزم به عشقبازی با همان سوسمار های پاستیلی هستید. شما تنهایید. تنهایی بد دردیست.
پا نویس : تصويری در راستای قتل نوادگان آن بزرگوار پس از اندی سال (از هنرمندياى رفيقمون مجتبى)؛
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم