۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

تش

یارو رفته بالا دیده سیم داغ شده ، نکرده به یکی بگه فلان. همین میشه آتیش میگیره زندگانی دیگه. دویدم از پله ها بالا دیدم  همه ی رگال های آخری دارد شعله می کشد و آن هم چه شعله ی زرد و سرخی ، غیر قابل مهار. آب نبود گالن زیر کولر گازی را برداشتم. صبح آبش را خالی کرده بودند و حالا یه کم آب ته اش داشت. به جایی نرسید. دود همه جا را برداشته بود. پدرم رفت بالا و چشمش ندید و نفسش نیامد و با کمر تمام پله های شیشه ای پیچ پیچی را پایین آمد. وقتی پله ها تمام شد چشمانش بسته بود و تکان نمیخورد.من داشتم تا مرز سکته می رفتم که دیدم چشمانش باز شد و سرفه کنان به بیرون دوید. در به در دنبال آب یا کپسول آتش نشانی میگشت از همسایه ها. هیچ کس نداشت، یا داشت و طول کشید تا یادش بیاید دارد. خلاصه که بعد از اینکه همه چیز سوخت یادشان آمد که دارند. آتش نشانی احمق هم همینطور. زنگ زدم آدرس بدهم پشت خط صدایی با هیجان گفت: آتش نشانی تهران بفرمایید. و من با هیجان آدرس را گفتم. صدا خفه شد و بعد از چند ثانیه گفت: خانوم لطفن بلند تر صحبت کنید. من با اینکه به بیرون از فروشگاه دویده بودم اما باز نفسم بالا نمیامد. با این حال با آخرین نفسم فریاد زدم و آدرس را گفتم تا بشنود. صدا باز خفه شد و بعد از چند ثانیه با تعجب گفت خانوم چرا داد میزنی؟ و من از کوره در رفتم چون داشتم میسوختم. هم از تو هم از بیرون. گوشی را قطع کردم و از بابت آتش نشانی مفتخر تهران خیالم راحت شد که نمیاید و باید خودمان یک خاکی به سرمان بریزیم که در عین حال که آتش را خاموش کنیم، خفه هم نشویم. طبقه ی بالا یه چیز تو مایه های انبار است. یعنی همه ی جنس ها بالاست و از هر جنسی چهار تا دانه واسه ی قشنگی پایین گذاشته اند. لابد تشخیص داده اند که اینطوری بهتر است. بحثی درش نیست. دخترک فروشنده که همان اول کار از مغازه فرار کرد و رفت طبقه ی بالای پاساژ در مغازه ای که دوست پسرش کار می کند. پسرک فروشنده هم بیچاره هی میدوید بالای مغازه و فایر اکستینگویشر میزد و باز نفسش تمام میشد و بر میگشت. چون بالا هیچ پنجره یا تهویه ای ندارد. فقط یک هواکش دارد که آن هم قطع بود چون پدرم عقلش رسیده و فیوز را قطع کرده. همچنین عقلش رسیده که یکی را بفرستد فیوز اصلی را از اتاق برق پاساژ قطع کند اما سرایدار های احمق دهاتی زبان نفهم بهش کلید نداده بودند. همه در تب و تاب بودند که دیدم در کمال ناباوری آتش نشانی رسید. من بیرون دم در مغازه ایستاده بودم که نکند یک وقت جلوی دست و پا باشم . از ستون های کامپوزیتی دم در دود میزد به من و من هر لحظه احساس میکردم بوی کباب میدهم. مأمورین افتخار آفرین آتش نشانی ماسک هایشان را زده بودند اما هیچ کدام نمیرفتند بالا. فقط از پایین پله ها گرد سی او دو ‏ ول میدادند . پسرک فروشنده حرص میخورد و مأمور آتش نشانی کپسولش را به او ایثار کرد تا خودش برود بالا و آتش را خاموش کند. پسرک فروشنده با کپسول چشم و ابرو و موهایش را سپید می کرد و مأمورین آتش نشانی سرشان با کونشان بازی می کرد و یکی آب را باز کرده و همه ی جنس ها را به گا میداد و یکی دیگر این دستش به آن دستش میگفت گه نخور. یکی دیگر از نردبان میرفت طبقه ی بالای پاساژ که هنوزم که هنوز است نمیدانم چرا میرفت آنجا. یکی دیگر هم دوربین بدست گرفته و فیلم میگرفت که البته لباس آتش نشان بازی تنش نبود، اما رسمی بود. مردم جمع شده بودند و آتش تقریبن خاموش شده بود که یکی از مردم که احتمالن از همسایه ها بود به دیگران هشدار داد که عقب بایستند، شیشه ها الساعه میترکند، که البته چنین نشد. همسایه ها به داخل دویدند تا اجناس سالم مانده را خارج کنند و من هم لا به لای آن همه مرد میدویدم و جنس جابه جا میکردم با آن لاک های آبی و قرمز و کفش های لژ دار رو باز. اما انصافن خوب میدویدم. و کلی جنس نجات دادم. چون من از همسایه ها بهتر وارد بودم که چی را از کجا بردارم . اولش یک نفر سرم داد کشید خانوم تو این وسط چیکار میکنی اما زود فهمید که بودن من نه تنها کمک درستی است بلکه خیلی هم لازم است. سالم ها را بردیم بالای مغازه ی همسایه و سوخته ها را ریختیم وسط پاساژ و اینجا بود که همسایه بغلی باز ان بازی خودش را رو کرد و گفت جنس ها را نریزید اینجا آقا میخوایم کاسبی کنیم. حال که هنوز آتش کاملن خاموش نشده بود.ان بازی که ساعت ندارد. هر موقعی از شبانه روز و در هر موقعیتی ممکن است عود کند و کاریش نمی توان کرد. بقیه ی اجناس سوخته را این طرف مغازه ریختیم. آتش خاموش شد و آتش نشانان دلیر رفتند و مردم پراکنده شدند. اما پراکنده هایشان هم مثل مرغ پر کنده پرپر میزدند و کوه جنس های سوخته را زیر و رو میکردند تا چیز بدرد بخوری از تویش پیدا کنند و من فقط حرص میخوردم. هر که رد میشد بلا استثنا میپرسید آتش گرفته؟ و من اوایل خوب جواب میدادم اما همین که دیدم پدرم و پسرک فروشنده کنارم ایستاده اند به قصد با تمسخر جواب میدادم .
- خانوم آتیش گرفته؟ - خیر، آتیش ول کرده.
- چجوری آتیش گرفت؟ - به سختی.
-آخه چرا الان آتیش گرفته؟ اینبار قشنگ فکر کردم و جواب دادم: دیگه ببخشید ایشالا ازین به بعد میگیم بعد از ظهر ها آتیش بگیره...
بعد از اینکه کاملن تخلیه کردیم و گاهگاهی داخل میشدیم تا دود های متصاعد شونده از دیوارها را نظاره گر باشیم، برادرم آمد و برای همه رانی آورده بود تا به نوعی هم از همسایه ها که کمک کردند قدر دانی کرده باشد و هم نفسمان را تازه کند که آن دوده ها پایین بروند و هضم شوند و مزاحمتی برای گلو ایجاد نکنند. رانی ها را که به زور خوردیم، یکی از همسایه ها آمد و باز چند تا رانی بدستمان داد و ما با تشکر آن ها را روی میز ول کردیم. بیرون ایستاده بودم و با همسایه ها خوش و بش و تعریف میکردم که یکی از آن هایی که باهاشان شوخی دارم گفت دماغم سیاه است. با دستم سعی کردم پاکش کنم و باز نشانش دادم که هنوز سیاه است؟ و او خندید و گفت توی سوراخ دماغ هایت خیلی سیاه است و من دویدم در دستشویی قیافه ی زغالی ام را نگاه کردم که گویی از دماغم به عنوان تفنگ دولول استفاده کرده باشند و از سوراخ هایش دوده بیرون زده باشد. کلی تلاش کردم تا کمی پاک شد.
همینا دیگه...خلاصه که خیلی خوش گذشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم