یک مهمان دارم . از او می پرسم که آیا چیزی میل دارد. خدای من! چه سؤال احمقانه ای. هیچی ندارم که. بعد از کمی مکث و تعارف پاسخ میدهد: اگر قهوه داری...
یا شانس و یا اقبال
فقط در خانه قهوه دارم و یک شکلات.
اول میدوم و سر وضعم را مرتب میکنم. بعد تنها شکلات باقی مانده را از یخچال در می آورم. اوه نه...
اول باید قهوه را درست میکردم. قوطی قهوه را پیدا میکنم.
قهوه ها تهش چسبیده اند. ته قوطی را میکوبم به لب کابینت که قهوه ها از هم بگسلند...
اما زیر دستم کابینت نبود...همان شکلاتی بود که از یخچال در آورده بودم...دیگر نیست...یعنی هست...اما له شده.
به خودم مسلط می شوم. فنجان قهوه سازم دسته ندارد....فنجان را عوض میکنم. نصفش می ریزد. من هول نیستم. باور کنید.
یک قهوه ی دیگر درست میکنم و با صدای بلند می گویم: ببخشید دیر شد، تلویزیون را روشن کن حوصله ات سر نرود. و او چنین می کند. قهوه آماده شد...شکلات له شده را باز می کنم و در ظرف می گذارم. برمی گردم و یک جا سیگاری هم با خودم بر می دارم. لبخند زنان می آیم. او دارد اخبار می بیند. با دیدن قهوه لبخند می زند. توضیح میدهم که قوطی قهوه را کوبیدم روی شکلات. او فقط پوزخند میزند. جوری که انگار می گوید هی نگاه کن تو هول شدی! و من با لبخند ژکوند تقلبی ام انکارش می کنم و او با نگاه مرموزش انکارم را نسنجیده تلقی می کند. می خواهم به این نگاه بازی ها پایان دهم ... بلند می شوم که فندک بیاورم ...
یا شانس و یا اقبال
فقط در خانه قهوه دارم و یک شکلات.
اول میدوم و سر وضعم را مرتب میکنم. بعد تنها شکلات باقی مانده را از یخچال در می آورم. اوه نه...
اول باید قهوه را درست میکردم. قوطی قهوه را پیدا میکنم.
قهوه ها تهش چسبیده اند. ته قوطی را میکوبم به لب کابینت که قهوه ها از هم بگسلند...
اما زیر دستم کابینت نبود...همان شکلاتی بود که از یخچال در آورده بودم...دیگر نیست...یعنی هست...اما له شده.
به خودم مسلط می شوم. فنجان قهوه سازم دسته ندارد....فنجان را عوض میکنم. نصفش می ریزد. من هول نیستم. باور کنید.
یک قهوه ی دیگر درست میکنم و با صدای بلند می گویم: ببخشید دیر شد، تلویزیون را روشن کن حوصله ات سر نرود. و او چنین می کند. قهوه آماده شد...شکلات له شده را باز می کنم و در ظرف می گذارم. برمی گردم و یک جا سیگاری هم با خودم بر می دارم. لبخند زنان می آیم. او دارد اخبار می بیند. با دیدن قهوه لبخند می زند. توضیح میدهم که قوطی قهوه را کوبیدم روی شکلات. او فقط پوزخند میزند. جوری که انگار می گوید هی نگاه کن تو هول شدی! و من با لبخند ژکوند تقلبی ام انکارش می کنم و او با نگاه مرموزش انکارم را نسنجیده تلقی می کند. می خواهم به این نگاه بازی ها پایان دهم ... بلند می شوم که فندک بیاورم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم