چرک و خون از کنار زخم کپک زده ی گردنش فواره میزند. زخم کهنه اش شکافته شده. مغزش به کف دستم ماسیده. از چه می ترسی؟ او که جان ندارد. بی آزار است. نگاهش کن. نترس . لمسش کن. چرا تا وقتی جان داشت می توانستی با اشتیاق با او باشی؟ غیر قابل قبول است تغییر ناگهانی احساست. دوست بدار او را. او باز هم به عشقت نیاز دارد. یادت نیست آن روزی که برای بار دهم او را می دیدی و جرأت کردی چشمانت را در مقابلش ببندی و از داشتنش لذت ببری؟ و چگونه اجازه دادی به تو وصل شود. آیا به واقع هردویتان احساس یکی بودن نکردید؟ حال نیمی از تو بی جان شده. آیا اگر قبل از همه ی این حرفها فلج میشدی از قسمت فلج شده ی خودت می ترسیدی؟ احمق نباش. ببوسش. ببویش . شاید دلش تنگت شود و برگردد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم