۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

از اون روزای پر ماجرا

از اول صب دم حراست اعصابم تخماتیک شد که به روی خودم نیاوردم. رفتم دنبال مانتو خریدن که ببندم دهن آن زبان نفهمی را که به مانتویی همچون لباس حاملگی هم گیر می دهد. بماند که پول مانتو خریدن هم نداشتم و قرض و قوله نمودم. بماند که ماشینم دم دانشگاه جا مانده بود و بماند که پانصد تومن بیشتر کف دستم نبود و مجبور شدم با مینی بوس برگردم . بماند که وقتی ماشینمو آوردم و رسیدم خانه فهمیدم کلید ندارم و بماند که از گشنگی داشتم تلف میشدم و از سر بی سر پناهی برگشتم دانشگاه و بماند که کلاس های بعد از ظهر یکی نوک قله بود و یکی در دامنه و محل دیدن شماره کلاس ها ته دره بود . بماند که چند بار قله را فتح کردم و باز آمدم پایین و بماند که آخر هم کلاس ها کنسل شد. این هم بماند که کلی این در اون در زدم و التماس کردم که مامانم خودش را به خانه رساند .
و این هم اصلن خیالی نیس که پریشب جلوی انبوهی از ملت با اسکیت گوزملق شدم و دست و پایم چلاق شد. بماند که هنوز سمت چپم افلیج است.
با ولع خاصی راهی منزل گشتم. بماند که آن خیابان بیمارستان طالقانی یک طرفه شده و من می دانستم و حال نداشتم تا بالای بلوار بروم برای دور زدن. چون من خسته بودم و لا اقل لازم داشتم یک ربع زیر سر پناه باشم.
تا وسطای خیابان که رفتم یک دست با یک تابلوی ایست از توی یک ماشین پارک شده کنار خیابان در آمد و من کمی جلوتر ایستادم و در آینه مشاهده کردم پلیسی پیاده شده و از پشت نزدیکم می شود. و من خسته بودم و نیاز داشتم چشمان کم سوی زورکی باز مانده و دست چلاقم را یک ربع ساعت ناقابل استراحت بدهم. پس پایم را روی گاز گذارده و یارو را که با حرص می دوید نظاره گر گشتم و چراغ قرمزی -بس شانسی- رد نمودم و به خانه رسیدم. و من تنها یک ربع بدون پلک زدن جلوی مانیتور استراحت کردم .سپس جامه به تن کرده و بدو بدو کردم به سمت میدان تجریش که برسم به کلاسم . قبلی ها همه بماند. به گا رفتن واقعی از آنجایی شروع شد که زنی سیبیلو با ابرو های پاچه *یری گفت بایست. که من خودم را نباختم و یه نگاه به سر و وضعم کردم و اذعان نمودم: چمه مگه؟ و او نیز نگاهی تخمی به سر و روی ما انداخت و پس از پروسه ای پنج شش ثانیه ای از مخش استفاده کرد که: شلوارت پاره س.
ریدم در آن زندگی و این مملکت و آن پایگاه شماره یک امنیت. با همه ی احساس نا امنی که بهم دست داده بود با احتیاط و کم کم عملیات ریدن را در همان چیزهای مذکور و دهان آن مأموران چیزکش پدر شروع کردم. اولش فقط  گفتم : شما هم بالاخره باید نون بخورید. بعدش گفتم: بیچاره بچه هایی که با لقمه ی حروم بزرگ می شن. بعد از عکس جنایتکاری حرفه ای که با این پلاکاردا انداختم، بالاخره ترکیدم که : شما ام همینجوری بزرگ شدید دیگه، همینقدر میفهمید. اینجاهاش چند تا تهدید نشخوار شد که آی می بریمت وزرا....آی می بریمت دادسرا. و بماند که بنا به دلایلی مثل وجود همه ی نوشته های این بلاگ توی گوشی، گفته بودم که گوشی ندارم و بماند که سایلنت هم نکرده بودم و زیر لب آرزو می کردم اسمسی، زنگی، چیزی، باقی زندگیم را هم به گا ندهد. و بماند که با چه وضعی از آنجا آمدم بیرون و دم دمای رهایی گوشیم پخش زمین شد. و این هم بماند که مادرم برای آمدن به آنجا و ریش گرو گذاشتن یک سی سی هم بنزین نداشته و مجبور شده دربستی بگیرد که از قضا آن هم بنزین نداشته و مستقیم داخل پمپ بنزین گشته بوده است و یک مسیر حداکثر بیست دقیقه ای پیاده را، یک ساعت  لفت داده آن هم به صورت سواره. حالا همه ی این ها به کنار... تا قبل از اینکه ما برویم حبس، کرایه تاکسی دویست و پنجاه تومان بود و بعد از حبس شده پانصد تومان . تورم سر به فلک زده ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم