۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

پشت دیوار نا کودکی ام

چقدر کثیف به نظر می رسم . چقدر بی روح می آیی. چه پر گرد و غبار...
 هیچ وقت فرصت نشد بفهمم که کدام مسواکم جدید تر است. هیچ وقت نفهمیدم کِی معرفت تقدس یافت. چه کسی بنا نهاد که چه گناه است، که چه خیانت است. که چرا تقیُد دارند مردمکان به مردمان. هیچ وقت نه تلاش کردم اسم دوستان زیبا ترین دوره ی زنده بودنم را به یاد آورم، و نه چهره یشان را. می گذارمشان پاک بمانند آن خاطرات شیرین و آن وارو های چمنی که در حیات آن حیاط، باقی می ماندند تا  تاریکی شب و حرص خوردن مادرم از چرک شدن گردن و کیف مدرسه ام. و چه ذوقی داشتم که برادرم از دیوار به چه بلندی می پرد. من هم روزی می توانم. ولی نفهمیدم آن روزی که من همسال آن روز او شوم دگر روز معنا ندارد. می مانم در خفقان خیابانی که سراسرش گارد است و من در آن. بی راه در رو. سراسر سیم خاردار.
 چقدر بی روح می آیی... چقدر کثیف میرسم... من از درد دور چشم و دنده های کبود می نالم. تو از درد دل. من از قولنج کمر و اغتشاش معده و کوبه ی سر می رنجم و تو از درد دوری. دگر به هر دری بزنم و با هر ذغالی طرح لِی لِی بکشم، گردنم به آن رنگ نمی شود. گردنی که همیشه زیر روسری محفوظ می ماند از گزند و بلا. گردنی که برای جلب ترحم بیست و سه درجه به راست متمایل شده و تو سنگینی نگاهت را ضمیمه اش میکنی تا جایزه ی انعطاف را من ببرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم