- سلام کوچولو ! کفتر دوس داری؟
بچه توی کوچه ی خاکی و ظِلّ آفتاب دنبال کبوترهای سفید و طوسی و دم رنگی خوشگل می دود و فارغ از غم دنیا از پرپر زدنشان ذوق می کند و کله قند در دلش آب می شود.
- پسر بیا دَه تا کفترخوشگل تر هم دارم تو قفسن، تو حیاط. بیا تو نشونت بدم.
و بچه می رود تو.
و در بسته می شود.
سر ظهر، در سکوتی خوفناک، در کوچه ی خاکی و خانه ای نه بهتر از خرابه ، به دور از احدالناسی.
بچه جیغ می کشد، از آن جیغ های بی فایده و از آن گریه های بی دلداری و از آن درد هایی که تا آخر عمر از یاد نمی رود و آن زوری که به هیچ چیز نمی رسد و آن تمرگیسی که تا همیشه کف زندگی، تمرگیسان نگهت می دارد و محرومت می کند از همه ی زندگی. از همان ها.
مردی میانسال با شلوار کرم رنگ چرک روبه سیاهی نهاده، کش شلوارش را بالا می کشد و بچه ی قرمز مثل لبو را در کوچه ول می کند.
یک هفته ای به بغض و ترس می گذرد ولی چه فایده که پدر و مادر نه چیزی می پرسند ونه غم طفل را به پشمشان حساب می کنند. شاید هم اصلن نفهمیدند.
باز راه میفتد در کوچه. از سایه ی هر مردی مورمورش می شود. با بچه ها هفت سنگ بازی می کند و همه رنجش فراموشش می شود. دم غروب که به سمت خانه می آید دو دست بیخ گلویش را میگیرد... در همان کوچه ی خلوت...
پدر و مادر همچنان هیچ چیز را به پشم تخم چپ اسب حضرت عباس هم حساب نمی کنند.
سال ها می گذرد
بچه تبدیل به خرچه شده
او هر روز می دهد (البته خبر می دهد)؛
بچه توی کوچه ی خاکی و ظِلّ آفتاب دنبال کبوترهای سفید و طوسی و دم رنگی خوشگل می دود و فارغ از غم دنیا از پرپر زدنشان ذوق می کند و کله قند در دلش آب می شود.
- پسر بیا دَه تا کفترخوشگل تر هم دارم تو قفسن، تو حیاط. بیا تو نشونت بدم.
و بچه می رود تو.
و در بسته می شود.
سر ظهر، در سکوتی خوفناک، در کوچه ی خاکی و خانه ای نه بهتر از خرابه ، به دور از احدالناسی.
بچه جیغ می کشد، از آن جیغ های بی فایده و از آن گریه های بی دلداری و از آن درد هایی که تا آخر عمر از یاد نمی رود و آن زوری که به هیچ چیز نمی رسد و آن تمرگیسی که تا همیشه کف زندگی، تمرگیسان نگهت می دارد و محرومت می کند از همه ی زندگی. از همان ها.
مردی میانسال با شلوار کرم رنگ چرک روبه سیاهی نهاده، کش شلوارش را بالا می کشد و بچه ی قرمز مثل لبو را در کوچه ول می کند.
یک هفته ای به بغض و ترس می گذرد ولی چه فایده که پدر و مادر نه چیزی می پرسند ونه غم طفل را به پشمشان حساب می کنند. شاید هم اصلن نفهمیدند.
باز راه میفتد در کوچه. از سایه ی هر مردی مورمورش می شود. با بچه ها هفت سنگ بازی می کند و همه رنجش فراموشش می شود. دم غروب که به سمت خانه می آید دو دست بیخ گلویش را میگیرد... در همان کوچه ی خلوت...
پدر و مادر همچنان هیچ چیز را به پشم تخم چپ اسب حضرت عباس هم حساب نمی کنند.
سال ها می گذرد
بچه تبدیل به خرچه شده
او هر روز می دهد (البته خبر می دهد)؛
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم