۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

la nuit

و منم تنهایم ، با هزاران چیز ، با هزاران کس
با عددها که نوشتم در کاغذ
با آن همه یاد داشت برای روزی نارس
با آن هشتادوهشت دانه عذاب
که گاهی هستند مسکّن برای سراب
شمرده ام کلید ها و پدال ها و اکتاو ها
و راه راه های زندان پتو و بالش را
ده ها بار، بلکم صدها
گرفته ام تصمیم های عجیب، هیچگاه به وصال نرسیده اند ولیک
منم تنهایم ، مثل هیچ کس
امشب آن شبی بود که سرد است
و چشمان من دوخته به آن لودر زرد است، که نمیدانم چیست
و سنگی به بزرگی یک سیارک در اعماق زمین پیداست
آب آسمان میچکد از چوب های سقف سرم
بس که بی روح است این تنم
کس نمی خورد غصه ی اینکه مبادا سرما بخورم امشبان و روزان
تا خواستم اوج بگیرم کمک باران، دستش را گرفت و به خانه بردش، مادرش آسمان
و من تنها ماندم دوباره و دوباره به توان ابد
امشب همان شبی است که سرد بود
(...)
کودکان بازیگوش آسمان باز فرار می کنند از زندان
اما کمک نمی خواهند، می گویند اگر من بیایم دگر نمی بارند.

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

اما نه حالا حالا ها

اینکه چرا همه عربان قبیله نشین و عقب افتاده ی سوریه و لیبی و مصر و اینها موفق می شوند به هدفشان برسند و ما بعد از سی و دو-سه سال هنوز اندر خم بن بست اولیم، نه تنها جای تعجب ندارد ، بلکه بسیار هم چیز منطقی و قابل تأملی است. ما دچار سرطان مذهب شدیم. منظورم این است که بیایید واقع گرا باشیم. مملکت فقط من و شما نیستیم. چه بسا عده ی زیادی افراد تعصبی مذهبی و کور و ببخشید نفهم هم وجود دارند که دلشان می خواهد زیر سلطه ی آقا و امثال آقا باشند. اینان همان هایی هستند که بدجوری مسحور مسأله ی دستاویز قرار گرفتن امام زمان و افسانه نگاری هایی غیر واقعی و یا واقعی مانند آن شده اند. همان هایی که خمینی را امام سیزدهم کردند و خامنه ای را نایب رئیس خدا. و تهمت نمیزنم بلکه آزموده ام که وقتی از آنها راجع به داستان هایشان سؤال می کنید غالبن با حرف های بی منطق و افسانه هایی از قرآن سعی میکنند شما را تحت تأثیر قرار دهند و آنقدر هم قشنگ خودشان تحت همین تأثیر کذایی هستند که از خود جنابان آخوندها هم قشنگ تر قصه می گویند و جذاب تر جذبتان می کنند. تقریبن می توان داستان را به آن شرکت های هرمی تشبیه کرد،مثل گلد کوئیست و امثالهم که در سال های اخیر بسیار روی مد بودند و اینها که زیاد حوصله ی تعریفش را ندارم و قصدم مثال زدن زیر شاخه های همان پروژه های مذکور است که از خود نفر اصلی ، یعنی همان بنیان گذار ، هم بیشتر حرص می زدند که دیگران را  توی خط بیاورند یا به اصطلاح خودمان آلوده کنند. و البته چه بسیارانی را بدبخت کردند و چه اندکانی را خوشبخت. و در آخر هم همان طور شد که باید می شد. یعنی آن ها که باید می خوردند، خوردند و آن ها که باید بد بخت می شدند، شدند و بعد از مدت مدیدی آن ها که دیر فهم تر بودند بیرون کشیدند و آن ها که نفهم بودند هنوز هم از همان سوراخ مذکور گ... گزیده می شوند و هنوز هم نمی خواهند قبول کنند که آنچه خوردند گ...گول بوده است.
 و درست است که سرنوشت روشنی در انتظار ماست اما نه حالا حالا ها. چون ما خودمان هم نمیدانیم چه و که را می خواهیم. فقط اعصاب و روانمان بهم ریخته و مثل روانی های تیمارستان که زورشان به آنها که دارو در حلقشان می ریزند، نمی رسد، الکی زور میزنیم و بعد خسته می شویم و خواب آور بیخ حلقمان می ریزند و بیهوش می شویم و دفعه ی بعد آرام تر برخورد میکنیم که کمتر دردمان بیاید و به همین ترتیب پیش می رویم تا دفعه های آینده خودمان توی صف می ایستیم تا دارو( یارانه) یمان را بگیریم و به زخم بزنیم.

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

ما که نه البته

گاهی پیش می آید که آدم ناخواسته شروع میکند به انکار. هی از بقیه اصرار و از ما انکار. مثل موقعی که حتا نمیتوانی راه بروی و همه چیز میچرخد و همه چیز بیش از یکی به چشمت می آید ، همان موقع است که شروع میکنی به انکار مست بودنت. مثلن میگویی من مست نیستـــــــــــــم (که وسطش به احتمال قوی آروق میزنی و اگر بالا نیاوری شانس آوردی و پدر مادرت را روسفید کرده ای) . و مثل موقعی که به یک آدم سرما خورده میگویی سیگار نکش ولی میکشد ، سپس میگویی شکلات نخور ولی میخورد. بعد شروع میکنی به سرزنشش که: دیدی گفتم نخور گوش ندادی، صدایت گرفت. و او شروع میکند به حرف زدن که : نه من صههههـــــهههـهههه...که بعدها میفهمی احتمالن داشته میگفته: نه من صدام نگرفته.
و درست مثل وقتی که قرار است سر ساعتی یک جایی باشی که تا به حال نرفتی و وقتی میخواهند بهت آدرس بدهند الا و بلا میگویی که لازم نیست، خودم بلدم. و فقط خودت میدانی و خودت و البته باک اتومبیلت، که چند بار از یک خروجی اتوبان خارج شدی و باز اشتباه رفتی. و وقتی دیر میرسی شروع میکنی به فلسفه بافی از برای ترافیک که: چه ترافیکی بود و چه ساعت بدی بود و چه فلان. و این اخلاق در هر کسی ممکن است اتفاق بیفتد البته در بعضی کمتر و در بعضی بیشتر و در اندکی حتا دائمن.

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

فیــــــــــــــــــس


به قرعان من بی جنبه نیستم. نشون به اون نشونی که خود استاد به نیکُس هی میگف نیکوس ولی من با تلفظ صحیح هی میگفتم نیکُس اصنم نمیخندیدم. ولی وقتی فرق فیس و گخسُن رو پرسیدم داشت توضیح میداد هی به پسره میگفت مثلن تو فیس پدرتی ولی گخسُن همینجوری یه کیه که فیس پدر تو نیس. فقط تو فیس پدرتی. خب من هی خندم میگرف جمعش میکردم یهو ترکیدم از خنده آبروم رفت. آخه به من گفت: متوجه شدی؟ ایشون فیس پدر خودشه، فیس پدر شما نیست.
پانویس : فیس
(fils = son)
و گخسُن
( garçon = boy )
هر دو به معنی پسر هستند.

"روز از نو"


تلفن را برداشتم و به پدرم زنگ زدم. چند بوق کوتاه خورد و  صدای خواب آلود پدر در گوشی پیچید: بله؟ بی هیچ سلام گفتم: میخوام برگردم ایران...
لحظاتی سکوت برقرار شد. پدر گفت: چیه؟ پولت تموم شده؟ حامله شدی؟ یا از دانشگاه اخراج شدی؟
بغض کردم: حتمن باید اتفاقی بیفته که بتونم برگردم؟
همونجا از تصمیمم پشیمون شدم. دلم براش تنگ شده بود ولی نمیتونستم زخم زبوناشو تحمل کنم. دوست پسر جدیدی که چند شب پیش تو بار پیداش کرده بودم، تو اتاق روی تختم خواب بود. دلم ضعف میرفت. گفتم: مامان هست؟ گفت: مامانت سه ماه پیش طلاقشو گرف رف خونه باباش. دیگه؟ گفتم: دیگه هیچی. سلام برسون به همه. اگه پول دستم بیاد یه سر میام ایران. و او فقط گفت خدافظ و قطع کرد. پسره حالا حالاها بیدار نمیشد. لباسامو جمع کردم و ملحفه ها رو از زیرش کشیدم  ببرم خشک شویی، بالاخره بیدار شد و غرغرکنان لباساشو پوشید. منم فقط نگاش کردم تا حرفاش تموم شد و از در رفت بیرون.
فرداش برادرم زنگ زد که بابا برات پول فرستاده بلیت بگیری. گفتم: دستش درد نکنه، پولو میگیرم ولی نمیام ایران؛ اینجوری برای هر دومون بهتره. اونم هیچی نگفت.
خلاصه که پولو گرفتم اول ماشین داغونمو عوض کردم. بعد قبضا رو پرداخت کردم. دو تا کتابم خریدم. از سه هزار و پونصد یورو فقط بیست و دو یورو برام مونده بود که اونم پول یه کنیاک کوچولوی جیبی شد. ولی دلم هنوز تنگ است.

باختم که!؛

با گوشه ی چشم که می نگرم چیزی می جنبد مستقیم که نگاه می کنم همه مرده اند. باز خودم را میزنم به آن راه...مثل فرفره می دود به آن سر فرش. سرم که گیج می رود ، دور تا دورم می دود. چشمم که سیاهی می رود مثل جت پرواز میکند سمت چشم چپم. جا خالی میدهم. پشت سرم می ایستد...سایه اش تمام دیوار را میپوشاند. دیوار سیاه می شود و او با تمام قدرتش دو میخ در سرم فرو میکند. من باختم. تو بردی....خبر به خونه.

آزرده ام

آزرده ام
از بی ملاحظگی ، از نا باوری دیگران
از صدای زنان پشت خط که هر روز به بهانه ی محصولی جدید مرا از خواب بیدار میکنند و از فشار گلو
و از خارش دانه هایی که گفته میشود آبله مرغان نیستند
از همه ی وقت نشناسانی که وقت بخیر نثارم میکنند
از تاریخ موسیقی که هنوز شنیدنم نگرفته
از همه فیلم های به دورم ریخته و
از همه بی وجدانان.

فکر نکن ، مطمئن باش

اگر فکر می کنی که دارم خودم را از چشمت می اندازم، مطمئن باش که تو مدت هاست از تمام حواس پنجگانه ام افتاده ای.

میسوزه

بعد من میخواستم دیگه از آقای ا.ن حرف نزنم. نمیگذارد. فلان فلان شده اعصاب واسه من نذاشته که. عوضی. ببین کی از حقوق بشر حرف میزنه! تو رو قرعان یه لگن آب یخ بیارید من بشینم توش ببینم دولت لندن با مردم بد رفتاری میکنه یا دولت تخمی تهران! مرتیکه فلان میگه انگلستان چه رفتار بدی با مردمش(!) داره! مردم انگلیس تو چه تنگنایی هستند! هی میخوام هیچی نگم. آخه هرکاری که خودت کردی رو به دیگران نسبت نده که. نمیدونید چی میگه که. نمیدونید. میگه دولت انگلیس لابد میخواد بگه اینایی که باهاشون بد رفتاری شده، اراذل اوباش و قاچاقچی بودن. نمیتونم دیگه. کونم بد جوری سوخته. عاجزم از توضیح بیشتر.

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

ههندونه

اینکه ما از مریضی بچه سوء استفاده میکنیم خیلی هم چیز رقت باری نیست، قیافه اونجوری کردن هم نمیخواد واللا. دیگه هرچی باشیم از ا.ن بدتر نیستیم که از سوء استفاده هم بیشتر میکنه و وضعیت اینگیلیسو وخیم میدونه و میخواد گردان بفرسته واسه بررسی وضعیت حقوق بشر و نقضش و این اشعار. بچه مریضه. ما یدونه هندونه ی خوش استیل توی یخچال داریم. دیگه بهانه ازین بهتر هم مگه هست؟ درسته که ما هیچ کدوم ما تحتشو نداریم پاشیم هندونه رو ردیف کنیم بزنیم به رگ، ولی بالاخره بچه س، گناه داره، مریضه. همه جاش یه دونه هایی در آورده که دکتر گقته آبله مرغون نیست. خب لابد نیست، حرفیم نیست. ولی اینکه دکنر گفته پرهیز غذایی لازم نیست رو دیگه قبول نداریم. همه پا فشاری میکنیم که الا و بلا بچه باید خنکی بخوره. مادرشم که تا فهمید بچه مریضه گفت پس مهد کودک که نمیتونه بره، بمونه همونجا. باباشم که رفته مسافرت دور اروپا. فقط بلده ازونجا با بچه ش تلفنی حرف بزنه قربون صدقه ش بره. به دستور پدر، به بابای بچه نگفتیم بچه ت مریضه که نگران نشه. پشت تلفن که داشت  قربون بچه ش میرفت، پدرم گفت یه موقع بهش نگید بچه ش مریضه، پسرم بیخودی نگران میشه. منم مخصوصن بلند گفتم : چه نگرانی بابا؟ آبله مرغون که نگرانی نداره. و پدرم لب گزید و من دیگه ادامه ندادم. تلپاتی فکری که میگن اینجاها نمود داره که همه ذهناشون از تو در یخچال میگذره خیره میشه به اون هندونه که هیچکی کون قاچ کردنشو نداره. از قدیم گفتن، ما هم شنیدیم، شما هم شنیدید، چه بسا خیلیا دیده باشن حتا، که مادر دلسوزه. ما میگیم حالا اگه مادر دلسوز نبود مادر بزرگم شاید کارو راه بندازه. ولی من که روم نمیشه. محمد خوب روش میشه. با چشم و ابرو بهش اشاره میکنم نمیفهمه. ولی احتمالن لب خونیش خوب باشه. هی یواشکی لبامو مدل هندونه گفتن تکون میدم که یهو میفهمه. میگه مامان هندونه برا بچه خوبه. ههندونه. و ه رو مشدد میگه و من ذوق میکنم.
پا نویس: خودم هم از همین مریضیا گرفتم. راست میگفت، آبله مرغون نیست.

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

”امشبانه”

کودکی حدودن پنج ساله، در ابعاد60*40*80( طول*شعاع کون*عرض ) که درست هم نمیتوانست حرف بزند ، دنبالش میدوید و میگفت دیوس! دیوس! دیوس! .... بیا با هم بازی کنیم. او طبق معمول مست بود و میخندید و فرار می کرد . می پرید. پشتک می زد. وارو میزد. بعد روی دستانش میدوید و قاهقاه می خندید. بچه از اینکه دستش به او نمی رسید، عصبانی شده بود؛ با این حال، لفظ "دیوس دیوس" از دهانش نمی افتاد.  چند دقیقه ای که گذشت بچه خسته شد و بغض کرد. سرعت قدم های کوتاهش کم و کمتر می شد و همچنین بود که بغض عمیقش سرعت دیوس گفتنش را هم کم کرده بود. یک راکت از جلوی پایش برداشت و شروع کرد بر سر کوبیدن. او همچنان فرار را بر قرار ترجیح می داد و جا پاهایش روی دیوارها طرح می انداخت.

نیلوفریسم پرسپکتیو :

مار ندیده از ریسمون سیاه سفید میترسه
همه رو برق میگیره مارو نمیگیره
تا توانی دلی به رنج آور....
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند، دل آدم بشکستند و یه پیک باده زدند.
آن که تمام کرد ، کار را کرد.
خواستن از دست دادن است.
دهنت بو شیر قهوه می ده.
توضیح بده تراول ما هم بیفته.
گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سراب است.
خود کرده را تحریم نیست.
از دو نقطه دی تا سه نقطه دی تنها یک نقطه فاصله است.
اندر دل بی جفا غم و ماتم باد، آن را که جفا نیست ز عالم کم باد

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

گود شد....بســـــــــــه

آیا دنیا همینجورکی است که هر که هر که را آزار دهد و آخرش هم هیچی به هیچی؟ آیا اینکه من با وجود انداختن استامینوفن کدئینی به درون حلقم هنوز نتوانم از سرو صدای گود برداری ملک بغلی بخوابم ، انصاف است؟ آیا قسمت این است که من شب ها نخوابم و تا صبح مطلب بنویسم که نوشتنم خوب شود؟ و یا اینکه زندگی پشمیست زده شده و پته ایست روی آب و اسپرمیست سرگردان روی سلول های مغز من؟ آیا اتفاق مهلکی میفتد اگر من در تراس را باز کرده و فریاد سر دهم که پدرسگان بگذارید من کپه ی مرگم را بگذارم. در بالکن را باز می کنم و خود را جانور بی دفاعی می بینم که صدایش به جایی نمی رسد.  پتو و بالش به دوش میگیرم و همه ی اتاق ها را می آزمایم. همه جا صدای ویق ویق آن لودر مادر مرده می آید. تلویزیون را روشن می کنم تا صبح شود. پنج صبح همه بیدار میشوند. پدر و برادرم هم از سر و صدا شاکی اند. میگویند صدا بیدارشان کرده. خوشا به سعادتشان که توانسته بودند بخوابند که بیدار شوند. من فلک زده که هنوز صدای ویق ویق تو مخم است. خانواده سردیشان کرده و چای نبات میل می کنند. صدای هم زدن چای و ویق ویق لودر که دنده عقب می آید نمیگذارد با هم اختلاط کنند. فریاد میزنند. ساعت 6 است. به مدیر ساختمان فحش میدهند و منم واق واق صدای سگ از خودم در می آورم. شب به پدرم میگویم باز صدای ویق ویقشان شروع شد. محمد می گوید برویم شکایت کنیم. پدرم با شتاب تصدیق میکند: آره آره ... بپر توپ و راکتای پینگ پنگو بیار، یه بستنی یخی ام بیار ببینم چیکار میتونم بکنم

فیلم دیدم اونم چه فیلمی جون تو

یک مدل فیلم دیدن دیگر هم بلدم که با تقریب خوبی مساوی است با خواندن پشت جلد فیلم البته با مزایای کمتر یعنی با وقت بیشتر و درک کمتر و اینکه هیچ وقت متوجه نمیشوید کارگردان و تهیه کننده و الخ و ملخ این فیلم چه کسانی بودند. بدین شکل که دی وی دی پلیر یا  کامپیوتر یا هر وسیله ی مربوطه ی دیگری را روشن کرده، فیلم را پلی میکنید و میروید پی کارتان. باشد تا هر وقت گذارتان به وسیله ی پخش کننده افتاد لحظاتی از فیلم را ببینید و بعد هم هرکه ازتان سؤال کرد فلان فیلم را دیدی یا نه، مثل خر تو گل بمانید.

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

جوان

جوان! چه واژه ی قریب و غریبی
سرشار از ناکامی. شار ناکامی از سرش می گذرد. شام بی کاری در دلش میترکد. کاش بی کامی در مغزش میخ می شود. کاشتنش در خاک رس زمین گیرش میکند. اینجا پیری زود رس است. اگر دیرتر بیاید غیر عادی می شود.
جیم، نون، جان، وان، جوان.
اگر جوان جان نداشته باشد یا نون نخورد یا هیچوقت جیم نشود فقط یک وان میماند. وانی که بالاخره پر می شود. بالاخره لبریز می شود. آنوقت مجبورند زود در چاهک را بردارند و خالی اش کنند از هرچه که میفهمیده. یا شیر را ببندند و بگذارند آب تویش بماند و بگندد و لجن شود.

" اختلاس عقده "

اسپری و رنگ و کاردک و قلمو و ماژیک و هر چه داشت، ریخت توی کوله پشتی بزرگ که از سرش هم بالاتر میرفت. سوار دوچرخه شد . روسری اش را برداشت و به جایش کلاه دوچرخه سواری سرش کرد و بی هدف راه افتاد توی خیابونای سوت و کور شهر. اندام لاغر و پسرانه اش دختر بودنش را نمایان نمیکرد. اصلیت پدر و مادرش شمالی بود ولی خودش از هجده سالگی تنها در تهران زندگی کرده بود و الان که بیست و نه سال داشت حدود نه ماه بود که در فلان شهرستان زندگی میکرد.  در تهران ازدواج کرده و طلاق گرفته بود. آنجایی که کار میکرد بهش تجاوز کرده بودند و شوهرش فهمیده بود و سه طلاقه اش کرده بود. بعد از طلاق تصمیم گرفت در آزمون دکترا شرکت کند و اینک در شهرستان درس میخواند. برای خرج اجاره خانه و خورد و خوراک هم در هر جا که میشد زبان درس میداد و گاهی به بچه های آنجا  ریاضی خصوصی دبیرستان میگفت. خلاصه که خرجش در میامد. صاحبخانه اش پیرزنی تنها بود که بدجوری از گناه و بی آبرویی می ترسید. میترسید یک وقت مرد اجنبی در خانه اش بیاید و گناهش به پای پیرزن هم نوشته شود. همیشه به دخترک میگفت: ننه یه طوری زندگی کن که مردم پشت سرت صفحه نذارن. ننه اگه تو این خونه گناه کنی آخر عمری پای منم نوشته میشه و دخترک با لبخندی جواب میداد: نه مادر جون خیالتون راحت باشه.
توی دانشگاه از پسری خوشش می آمد که دو سالی از خودش کوچکتر بود. دو سه باری به او نخ داده بود، اما پسرک نمیفهمید. یعنی فکرش را هم نمیکرد که منظور دخترک چیست.میگویم دخترک چون دختر بودن به بکارت نیست. او روحیه ی دخترانه داشت.
رسید به یک چهار دیواری آجری خرابه. وسایلش رو ریخت بیرون و شروع کرد به طرح زدن. عکس آناتومی خمینی را کشید که ابایش را به کناری انداخته ، شلوارش را پایین کشیده و دارد ملتی را میسپوزد. مردم کوچک زیر دست و پایش له شده اند و او دارد ارضا می شود. الحق که خوب حس را در طرحش منتقل کرده بود. اسپری قرمز و سیاه را برداشت و شروع کرد به رنگ کردن گرافیتی. هیچکس آن اطراف نبود. خون ملت و سیاهی به اطراف می پاشید. دخترک گرسنه بود اما اهمیت نمیداد. سخت روی طرحش دقت میکرد. تمام که شد از دور نگاه رضایت بخشی به آن دیوار با ارزش انداخت و خوب براندازش کرد. کلاهش را سر کرد و راه افتاد . هوا دیگر تاریک شده بود. به خانه که رسید و کلید در در حیاط انداخت همه ی کوچه از پشت پرده نگاهش کردند و او بی اهمیت داخل شد. خبری از پیرزن نبود. همیشه سر شب میخوابید تا صبح زود برای نماز بیدار شود. دخترک خوابش نمی برد. به طرحش فکر میکرد. به شاهکار هنری اش، به مصداق سمبلیک تاریخی که ساخته بود، آن شب از خودش راضی بود. فردا صبح آن دیوار سراسر سیاه بود و دخترک دیگر نبود و همسایه ها به پیرزن فحش میدادند..

نامرئی زی

شادم اما سیاه به تن دارم.
ولیک گاه رنگین و غمگین.
و یک عینک نامرئی ساز سنگین
ساز سنگین ، تاس ننگین ، غاز بنگین
همه انگین
ولی هستند بسی رنگین به خون بی دین.
زندگی ام دیوار سیاه کوچه ی تنگ
و سرنوشتم شاش زرد مرد مست
که میخواهد با سلیقه بنویسد اما دستش میخورد خط،
نه به قصد.
و فردا که خورشید می تلألؤد سرنوشتم میخشکد، بوی تعفنش میسپوزد اهالی کوچه را
بلکم خیابان
که میکند به عبارتی همان فاحشه های ارزان
که تا ظهر ندارند جان
میپرسی برای چی؟
چون مادری ندارند که بپزد برایشان کاچی
تنها کسی که داشته اند شاید بوده پدری جانی
سطحی نگران هرگز نمیفهمند که آنها اکثرشان
دارند چیزهای گران
که ندارند دگران
یعنی همان شرف و مرام و این داستانا

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه

کانال 1

و من آدم این کارها نبودم که برنامه ی مورد علاقه ام را ول کنم و بزنم شبکه یک سیما برای دیدن چهره ی مقدس آقای ا.ن. اما اتفاق است دیگر... اگر دستش را سفت نگیریم میفتد. حالا که افتاد ما هم باز دستشو نگرفتیم بلندش کنیم. گذاشتیم با صورت زمین بخورد و سیر بخندیم. آخه آقای ا.ن داشت با افتخار اعلام میکرد که هیچ هموطنی سر گرسنه بر بالین نمیگذارد و آن در حالتی بود که من خودم دیشب داشتم از گرسنگی میمردم اما نمیتوانم به این دولت خدمتگذار بهتون بزنم ، چرا که بالشم خیس بود و انداخته بودمش به دور دست تا خشک شود پس نمیشود گفت سر گرسنه بر بالش گذاشته باشم. یک احتمال دیگر هم هست، سر که گرسنه نمیشود بلکه شکم گرسنه میشود . پس باز نمیشود به دولت خدمتگذار تهمت زد. حالا کاری نداریم به کار دولت. میخواستم بزنم یک کانال دیگر که آقای ا.ن به دست و پایم افتاد و نگذاشت. گفتم چی میگی؟ شروع کرد به آمار دادن. آمار های باحالی میداد....خیلی دایره ی اعدادش زیاده. زیاد از چیزای باحالش یادم نمیاد چون داشتم میخندیدم نمیشد تمرکز کرد ولی یک مورد مهم یادم مانده و آن افزایش تعداد روستاها از سه هزار و خورده ای به ده هزار و خورده ای است. و همینجاها بود که دوربین دور میزد روی همه ی رجال سیاسی و غلامعلی خان حداد عادل را دیدم که وقتی بچه بودیم مجبور بودیم از آثار ادبی ایشان در کتاب ادبیاتمان بهره ببریم. دیدم چشمان ورقلمبیده اش را بر هم نهاده و چرت میزند. و بقیه هم که از اعداد و ارقام سر در نمیاوردند کله ی سبکشان را مثل خر تکان تکان میدادند و گاهی مدلی از خودشان در می آوردند که انگار خیلی میفهمند. خب لابد میفهمند دیگر ، ما که بخیل نیستیم. زبان نخبه ها رو خود نخبه ها میفهمند. و یک آخوند جوان امامه مشکی هم دیدم که خودش را از دوربین قایم می کرد و یکی هم دیدم که آخوند کار کشته نبود و تابلو وار در دوربین لبخند میزد و من کیف میکردم از آن قیافه ی ملیحش. یکی هم بود که قیافه اش میخورد زیاد کاره ای نباشد ، تا دوربین میامد،سقف را نگاه میکرد. که ناگهان آقای ا.ن از غلبه ی بر تحریم ها و شکوفایی و اینها گفت و من در تحیر بودم. محسن رضایی فلان هم شکم گنده اش را باد کرده بود و پایین را نگاه میکرد و ا.ن از ایرانسل و جایزه هایش و خدمات روستایی اش تعریف میکرد. شاید باورتون نشه ولی به قرعان یکی استیل گریه گرفته بود که اگر اسمش را میدانستم خدا وکیلی تمام تلاشم را میکردم که معروفش کنم.البته اگر میدانستم که ،خودش معروف بود نیازی به تلاش من نبود. اصلن ولش کنید . توجهتان را بدهید به مستر ا.ن که هنوز داشت عدد میگفت و حتا گفت ممکنه اعداد خسته تون کنه ولی مهم است بدانید. و کاملن در چهره ی همگان فحش خوار مادر موج میزد، و بدون استثنا مهر داغ پیشانیشان را به گا داده بود. بعد همه خسته شدند و سر خر را خم کردند و اینجا یک تصویر هنری از کله های کچل و بعضن امامه دار تشکیل شد. همه نشسته بودند روی زمین و تهی ها تکیه داده به پشتی ها و رهبر نشسته روی صندلی و آقای ا.ن هم همچنان ایستاده بود در مقابل دشمنان و ارائه ی منطق میکرد. و حقیقت این است که منی که ادعای ریاضی دارم از ارقام خسته شدم و دیگر نمیتوانم گوش بدهم و اینها را هم همزمان نوشتم و دیگر توان ندارم و این را هم اعتراف کنم که حاضر نیستم یکبار دیگر نوشته ام را بخوانم و تصحیحش کنم. همینجا او را به درک واصل میکنم و به شما بدرود میگویم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

نیمه شب حوالی آشپزخانه

فقط گفته بودمش
گرمم کن
مرا خرد کرد
سرخ کرد
پخت
سوخت
دوباره تمنای همان یخچال را کردم اما
خیلی دیر شده
اکنون دیگر سودای زباله دانم آرزوست

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

نون بازی

شنبه شب از بیکاری دور هم نشسته بودیم و البته من ایستاده بودم و بلند بلند فکر می کردیم که چیکار کنیم چیکار نکنیم کجا بریم که حوصلمون سر نره بحث بام و درکه و دربند و اینا بود که صد البته خیلی تکراری شده اند و من از خودم فکر پرت کردم که بریم پارک آب و آتش و بابام پیشنهاد کرد که از اونور هم دیگه تا خونه نیایم و بریم اوین شب بمونیم . بعد خودش دوباره پیشنهاد از خودش ول داد که البته میشه اوین هم نریم به شرطه ها و شروطه ها ؛ که آب بازی نکنیم و در عوض پنجاه تا نون بربری بگیریم و خرما لایش جاسازی کنیم، ببریم آنجا به همدیگه پرت کنیم و خوش بگذرانیم کما اینکه خداوند مستقیمن در قرآن فرموده که آب بازی حرام و نان بازی مکروه است پس باز من ایده ول دادم که مشعل ببریم و یکدیگر رو به آتش بکشیم که هم خیلی خوش میگذرد هم همین دیگه خوش میگذرد.

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

نه آقا مال من نیس

در هر صورت لیوان آب و یخ روی اپن صاحب دارد و قطعن آن من نیستم.
موضوع فکر امروزم این بود که نمیشه به یه آدم غریبه که تقریبن باهاش رو دربایستی دارم بگویم کسخل و بعد با خلوص نیت شروع کنم برایش توضیح بدهم که این فحش نیست و در قدیم فلان اتفاق میفتاده که به واسطه ی آن فرد یا افرادی کسخل یا همان کوس خل خطاب می شدند.
توی همین بحبوحه ی خطرناک بودم که دیدم توی یه کانالی داشت یه چیز مهم یا یه چیز مورد علاقمو میگفت، نمیدونم چی بود چون جای مهمش خمیازه م گرفت و نشنیدم اون چیز مهم چی بود. از خودم عصبانی شدم و به خودم بلند گفتم کسخل که باعث شد بقیه اش رو هم نشنوم و باز عصبانی تر شدم و نیاز پیدا کردم کول داون کنم، پس لیوان آب یخ رو برداشتم و سرکشیدم. من واسه ملاحظه ساخته نشدم. الآن صاحبش پیدا میشه و خرمو میگیره. دیگه برم خودمو گم و گور کنم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۰, دوشنبه

پرتاب فرضیه

بر بیلی استوارست زندگیمان
هابیلی و قابیلی
مرتکب زنا با خواهرشان
همه ی مان ناقص زاده شدیم
شبیه میمون
چه بسا انسان شکل دیگری بوده
و ما نام خود را انسان گذاردیم
از ترس حرامزاده نامیده شدن

همه به فکر خودشانند

گویا مقام معظم ظله العلا له فرموده اند دیشب استهلال صورت نگرفت. یعنی توی این ملت شریف هفتاد میلیونی یکی پیدا نشده به درد آقا برسد به ایشان بیزاکودیلی ، سیلاکسی ، چیزی تقدیم نماید؟ به چی این ملت دل بسته اید آقا؟ .