۱۳۹۰ مرداد ۵, چهارشنبه

گاف

در گیر و دار گره زدن لگام افسار گسیختگی ، گیسویم گهی شد. سراسر این زندگی سگی به راستی جای سگ زدن دارد. بد زمانه ایست ، بد آقا .....بد ، زمانه ایست که در آن گوسپند بد سگال به گرگ گرفتار در دام اعتیاد رحم نمی آورد. گویی دگر دم روباه هم برایش در دادگاه گواهی نمی دهد. به هر سو که نظر افگنی گوزن و گوساله در حال جفتگیری اند . و کسی نمیفهمد بدشگونی پیوند گنجشک و گاو را. بعد از گسستن هم که همه چیز دیر شد، بیگانگان میخواهند گره اش بزنند . همه چیز گنگ است یا شاید من نمی شنوم . فقط گوشم ســــــــــوت میکشد.
در این متن کمتر از ده درصد از حرف گ استفاده شده . اما خیلی به چشم می آیند، درست مثل گیسوی گهی ام که هماره در چشم همگان است.

۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

چه بی تفاوت

دلیلی نیست که همیشه آدم عاشق چیزی باشد یا از چیزی متنفر باشد. نمونه ی بارز آن منم. هر چه به مخ پیزوری ام زور می آورم ، چیزی پیدا نمیکنم که عاشقش باشم یا ازش متنفر باشم. اهمیت گرفتن را همانقدری دوست دارم که دوست ندارم. همانقدر که شنیدن لفظ " امشب در شباهنگ " آن مجری چانه کوچک برایم شور است، همانقدر هم ترش است و همانقدر که عاشق شوری نیستم از شیرینی و ترشی  هم متنفر نیستم و همانقدر که تلخی را دوست دارم همانقدر هم دوست ندارم. من می توانم برای بار چهارم سریال فرار از زندان را ببینم و همانقدر هم میتوانم نبینم. آنجوری که به آن میز کوچولو های وسط پیتزا علاقه نشان میدهم، به انتظار در فرودگاه هم نشان میدهم.
 شاید برای همین است که هیچ وقت برای هیچ چیز نمی جنگم. هر وقت جنگیدم حتمن باید ادامه ی همین مطلب بنویسم که بفهمم اخلاقم تغییر کرده و یادم باشد دلیل اینکه چیزی برایم مهم شده را هم بنویسم. باشد که پیر شدنم را به چشم ببینم.

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

تخ کن

لب بدوز ، دل بسوز ، مرگ بساز
پوست بکن عمرت را ، هسته اش را دور بنداز
نمک بپاش ، گاز بزن ، سیر شو
بدین شوریدگی هیچ بدبین مشو
صبر کن ، دفع کن ، یا تفش کن بعدن
سقطش کن آن حرامزاده را اصلن
گرسنه شوی وقتت تمام است
دفنش کن ، یک لقمه ی چپش کن ، چپش کن
می شود چپ کرد در مسیر راست هم
همه جا راستی ها لازمند قطعن
اول همه ی زورت را روی پای راست و بعد روی دست راست می ریزی. یعنی پدال گاز و ترمز دستی.
اگر راستی ها به راستی قدرتمند باشند ، دروغین نخواهد شد چپ شدنت
زندگی قاشق ندارد که
فقط چنگال دارد و چاقو
تکه تکه ات می کند و میبلعدت
مثل استیک با لیمو
می تواند در عرض ده دقیقه انقدر طولش دهد که ده ساعت بگذرد.
و می تواند جوری فرز باشد که در ده ساعت ، ده دقیقه زندگی کنی.
در هر صورت تو زود پیر می شوی
مگر آنکه آنقدر بی تفاوت باشی که فقط همان ده دقیقه را حس کنی
بی خیالی عمرت را به درازای نیل می کند ، به همین سادگی!

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

برمی گرده

چرک و خون از کنار زخم کپک زده ی گردنش فواره میزند. زخم کهنه اش شکافته شده. مغزش به کف دستم ماسیده. از چه می ترسی؟ او که جان ندارد. بی آزار است. نگاهش کن. نترس . لمسش کن. چرا تا وقتی جان داشت می توانستی با اشتیاق با او باشی؟ غیر قابل قبول است تغییر ناگهانی احساست. دوست بدار او را. او باز هم به عشقت نیاز دارد. یادت نیست آن روزی که برای بار دهم او را می دیدی و جرأت کردی چشمانت را در مقابلش ببندی و از داشتنش لذت ببری؟ و چگونه اجازه دادی به تو وصل شود. آیا به واقع هردویتان احساس یکی بودن نکردید؟ حال نیمی از تو بی جان شده. آیا اگر قبل از همه ی این حرفها فلج میشدی از قسمت فلج شده ی خودت می ترسیدی؟  احمق نباش. ببوسش. ببویش . شاید دلش تنگت شود و برگردد.

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

به آناهیتا

اینجا هست تهران.
سر و صدا هم که مال من و دوستان
با مسافرکش های تجریش، دور میدان
که یک صدا داد میزنیم: آزادی.
و بنزین چه گران!
آزاد به عشق اسم آزادی اش لیتری هفتصد تومان
توی تاکسی که جا نمیشویم این همه جوان
از اینجا تا آزادی پیاده هم که دور است بی گمان
می ماند یک مورد: آن هم اتوبوس شرکت واحد
آن هایی که شانس نیاوردند به جای آزادی می روند در بند
یا شاید هم اوین درکه، حساب کتاب نداره که
اولش: بوق ، جیغ ، سوت
آخرش: تیر ، شلیک ، سرکوب
اینجا تهران بود.

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

تش

یارو رفته بالا دیده سیم داغ شده ، نکرده به یکی بگه فلان. همین میشه آتیش میگیره زندگانی دیگه. دویدم از پله ها بالا دیدم  همه ی رگال های آخری دارد شعله می کشد و آن هم چه شعله ی زرد و سرخی ، غیر قابل مهار. آب نبود گالن زیر کولر گازی را برداشتم. صبح آبش را خالی کرده بودند و حالا یه کم آب ته اش داشت. به جایی نرسید. دود همه جا را برداشته بود. پدرم رفت بالا و چشمش ندید و نفسش نیامد و با کمر تمام پله های شیشه ای پیچ پیچی را پایین آمد. وقتی پله ها تمام شد چشمانش بسته بود و تکان نمیخورد.من داشتم تا مرز سکته می رفتم که دیدم چشمانش باز شد و سرفه کنان به بیرون دوید. در به در دنبال آب یا کپسول آتش نشانی میگشت از همسایه ها. هیچ کس نداشت، یا داشت و طول کشید تا یادش بیاید دارد. خلاصه که بعد از اینکه همه چیز سوخت یادشان آمد که دارند. آتش نشانی احمق هم همینطور. زنگ زدم آدرس بدهم پشت خط صدایی با هیجان گفت: آتش نشانی تهران بفرمایید. و من با هیجان آدرس را گفتم. صدا خفه شد و بعد از چند ثانیه گفت: خانوم لطفن بلند تر صحبت کنید. من با اینکه به بیرون از فروشگاه دویده بودم اما باز نفسم بالا نمیامد. با این حال با آخرین نفسم فریاد زدم و آدرس را گفتم تا بشنود. صدا باز خفه شد و بعد از چند ثانیه با تعجب گفت خانوم چرا داد میزنی؟ و من از کوره در رفتم چون داشتم میسوختم. هم از تو هم از بیرون. گوشی را قطع کردم و از بابت آتش نشانی مفتخر تهران خیالم راحت شد که نمیاید و باید خودمان یک خاکی به سرمان بریزیم که در عین حال که آتش را خاموش کنیم، خفه هم نشویم. طبقه ی بالا یه چیز تو مایه های انبار است. یعنی همه ی جنس ها بالاست و از هر جنسی چهار تا دانه واسه ی قشنگی پایین گذاشته اند. لابد تشخیص داده اند که اینطوری بهتر است. بحثی درش نیست. دخترک فروشنده که همان اول کار از مغازه فرار کرد و رفت طبقه ی بالای پاساژ در مغازه ای که دوست پسرش کار می کند. پسرک فروشنده هم بیچاره هی میدوید بالای مغازه و فایر اکستینگویشر میزد و باز نفسش تمام میشد و بر میگشت. چون بالا هیچ پنجره یا تهویه ای ندارد. فقط یک هواکش دارد که آن هم قطع بود چون پدرم عقلش رسیده و فیوز را قطع کرده. همچنین عقلش رسیده که یکی را بفرستد فیوز اصلی را از اتاق برق پاساژ قطع کند اما سرایدار های احمق دهاتی زبان نفهم بهش کلید نداده بودند. همه در تب و تاب بودند که دیدم در کمال ناباوری آتش نشانی رسید. من بیرون دم در مغازه ایستاده بودم که نکند یک وقت جلوی دست و پا باشم . از ستون های کامپوزیتی دم در دود میزد به من و من هر لحظه احساس میکردم بوی کباب میدهم. مأمورین افتخار آفرین آتش نشانی ماسک هایشان را زده بودند اما هیچ کدام نمیرفتند بالا. فقط از پایین پله ها گرد سی او دو ‏ ول میدادند . پسرک فروشنده حرص میخورد و مأمور آتش نشانی کپسولش را به او ایثار کرد تا خودش برود بالا و آتش را خاموش کند. پسرک فروشنده با کپسول چشم و ابرو و موهایش را سپید می کرد و مأمورین آتش نشانی سرشان با کونشان بازی می کرد و یکی آب را باز کرده و همه ی جنس ها را به گا میداد و یکی دیگر این دستش به آن دستش میگفت گه نخور. یکی دیگر از نردبان میرفت طبقه ی بالای پاساژ که هنوزم که هنوز است نمیدانم چرا میرفت آنجا. یکی دیگر هم دوربین بدست گرفته و فیلم میگرفت که البته لباس آتش نشان بازی تنش نبود، اما رسمی بود. مردم جمع شده بودند و آتش تقریبن خاموش شده بود که یکی از مردم که احتمالن از همسایه ها بود به دیگران هشدار داد که عقب بایستند، شیشه ها الساعه میترکند، که البته چنین نشد. همسایه ها به داخل دویدند تا اجناس سالم مانده را خارج کنند و من هم لا به لای آن همه مرد میدویدم و جنس جابه جا میکردم با آن لاک های آبی و قرمز و کفش های لژ دار رو باز. اما انصافن خوب میدویدم. و کلی جنس نجات دادم. چون من از همسایه ها بهتر وارد بودم که چی را از کجا بردارم . اولش یک نفر سرم داد کشید خانوم تو این وسط چیکار میکنی اما زود فهمید که بودن من نه تنها کمک درستی است بلکه خیلی هم لازم است. سالم ها را بردیم بالای مغازه ی همسایه و سوخته ها را ریختیم وسط پاساژ و اینجا بود که همسایه بغلی باز ان بازی خودش را رو کرد و گفت جنس ها را نریزید اینجا آقا میخوایم کاسبی کنیم. حال که هنوز آتش کاملن خاموش نشده بود.ان بازی که ساعت ندارد. هر موقعی از شبانه روز و در هر موقعیتی ممکن است عود کند و کاریش نمی توان کرد. بقیه ی اجناس سوخته را این طرف مغازه ریختیم. آتش خاموش شد و آتش نشانان دلیر رفتند و مردم پراکنده شدند. اما پراکنده هایشان هم مثل مرغ پر کنده پرپر میزدند و کوه جنس های سوخته را زیر و رو میکردند تا چیز بدرد بخوری از تویش پیدا کنند و من فقط حرص میخوردم. هر که رد میشد بلا استثنا میپرسید آتش گرفته؟ و من اوایل خوب جواب میدادم اما همین که دیدم پدرم و پسرک فروشنده کنارم ایستاده اند به قصد با تمسخر جواب میدادم .
- خانوم آتیش گرفته؟ - خیر، آتیش ول کرده.
- چجوری آتیش گرفت؟ - به سختی.
-آخه چرا الان آتیش گرفته؟ اینبار قشنگ فکر کردم و جواب دادم: دیگه ببخشید ایشالا ازین به بعد میگیم بعد از ظهر ها آتیش بگیره...
بعد از اینکه کاملن تخلیه کردیم و گاهگاهی داخل میشدیم تا دود های متصاعد شونده از دیوارها را نظاره گر باشیم، برادرم آمد و برای همه رانی آورده بود تا به نوعی هم از همسایه ها که کمک کردند قدر دانی کرده باشد و هم نفسمان را تازه کند که آن دوده ها پایین بروند و هضم شوند و مزاحمتی برای گلو ایجاد نکنند. رانی ها را که به زور خوردیم، یکی از همسایه ها آمد و باز چند تا رانی بدستمان داد و ما با تشکر آن ها را روی میز ول کردیم. بیرون ایستاده بودم و با همسایه ها خوش و بش و تعریف میکردم که یکی از آن هایی که باهاشان شوخی دارم گفت دماغم سیاه است. با دستم سعی کردم پاکش کنم و باز نشانش دادم که هنوز سیاه است؟ و او خندید و گفت توی سوراخ دماغ هایت خیلی سیاه است و من دویدم در دستشویی قیافه ی زغالی ام را نگاه کردم که گویی از دماغم به عنوان تفنگ دولول استفاده کرده باشند و از سوراخ هایش دوده بیرون زده باشد. کلی تلاش کردم تا کمی پاک شد.
همینا دیگه...خلاصه که خیلی خوش گذشت.

بیریز تو چایی

گاهی اتفاقاتی میفتد که هیچ چیز آن ها را حل نمیکند. حتا گذشت زمان که تقریبن حلال همه چیز است.گذشت زمان شبیه آب است. حلال خوبیست ولی همه چیز را حل نمیکند.بعضی چیزها هیچ وقت در آب حل نمی شوند. بستگی به ماده ی حل شونده اش دارد. اگر جنسش دارای شیشه خرده یا کینه ی شتری باشد هرگز حل نمی شود. یک حالت دیگر هم هست. گاهی موادی که خوب در آب حل می شوند هم در شرایطی دیگر حل نمی شوند و آن حالتی است که محلول اشباع شده باشد. آنقدر به زور هضم کرده که ناگهان بالا می آورد. اگر آرام به خوردش داده باشند حل می کند ولی با کوچکترین تلنگری....پوفففف...همه ی اضافات و عقده ها بیرون میزنند. اگر سرش را گرم کرده باشند و به خوردش داده باشند و یا دلگرمی بی مورد به او داده باشند هم با کوچکترین سوزی همه چیز را تف میکند و نفسش را آزاد می کند.آن هایی که میگویند بیدی نیستند که با بادی بلرزند، از طرف من بدانید که دروغ میگویند. اتفاقن با کوچکترین نسیمی میلرزند. هیچ بیدی نیست که هرگز نلرزد. این جزئی از طبیعت بید بودن است.

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

زور میزن

انسان اساسن به فشار ذهنی نیاز دارد. از جمله مصادیق این فشار های تحمیلی خود آگاهانه، نگاه کردن به اخبار است. چه خبرهایی که در تلویزیون ملی کشور تهیه و پخش می شود و چه خبرهایی که به قولی در رسانه های بیگانه پخش می شوند. چرا که انسان اصولن هم با شنیدن دروغ بارز و قوانین جدید تحمیلی ، و هم با شنیدن تفاسیری (حال چه مغرضانه چه بی طرف )درباره ی آن ها ، متحمل فشار عصبی می شود. چنان تعبیری فقط مربوط به خبر و تلویزیون و هرگونه رسانه و فقط زمان حال نیست. کما اینکه با نگاهی به گذشته های دور و بررسی انقلاب ها و جنگ های رخ داده در ملل مختلف مفهوم می شود که انسان از قدیم مایل به درک غم و اندوه و فشار عصبی بوده.به نحوی حتا شاعران و نویسندگان ایران باستان میتوانند نمونه ی وطنی این مصداق باشند. چرا که در اکثر اشعارشان میتوان عشق به فراق و دوری و رنج، دیده می شود. چه بسا این سخن به واقع حقیقی نباشد و بشر گذشته و امروز فقط خواستار تغییر در حالت روحی بوده و تنها دلیل چنین برآوردی این باشد که در این بین از غم و حالات منفی استقبال بیشتری به عمل آمده. اما باز هم نمی توان استقبال از غم و غضب را اتفاقی دانست چرا که با اندکی درایت به سادگی میتوان دریافت که بین دو ضدیت یعنی بین شادی و غم ، معمولن غم توسط افراد برگزیده می شود. برای مثال شمار بسیاری از افرادی که امسال ازدواج سلطنتی را تماشا میکردند و جشن و شکوه تاریخی اش را نظاره گر بودند، به احتمال قوی بدآن رشک می بردند و برای بدبختی خودشان اظهر ناراحتی می کردند. شماری از درخشندگان دنیای سینما و تلویزیون نیز بر این باورند که خنداندن بسی دشوار تر است از گریاندن کما اینکه هر چه بگویی مردم یاد بدبختیشان میفتند و اشکشان از دم مشکشان سرازیر می شود اما کم پیدا می شود موضوعی که خنده بر لبشان بنشاند.

تنها در خانه

یک مهمان دارم . از او می پرسم که آیا چیزی میل دارد. خدای من! چه سؤال احمقانه ای. هیچی ندارم که. بعد از کمی مکث و تعارف پاسخ میدهد: اگر قهوه داری...
یا شانس و یا اقبال
فقط در خانه قهوه دارم و یک شکلات.
اول میدوم و سر وضعم را مرتب میکنم. بعد تنها شکلات باقی مانده را از یخچال در می آورم. اوه نه...
اول باید قهوه را درست میکردم. قوطی قهوه را پیدا میکنم.
قهوه ها تهش چسبیده اند. ته قوطی را میکوبم به لب کابینت که قهوه ها از هم بگسلند...
اما زیر دستم کابینت نبود...همان شکلاتی بود که از یخچال در آورده بودم...دیگر نیست...یعنی هست...اما له شده.
به خودم مسلط می شوم. فنجان قهوه سازم دسته ندارد....فنجان را عوض میکنم. نصفش می ریزد. من هول نیستم. باور کنید.
یک قهوه ی دیگر درست میکنم و با صدای بلند می گویم: ببخشید دیر شد، تلویزیون را روشن کن حوصله ات سر نرود. و او چنین می کند. قهوه آماده شد...شکلات له شده را باز می کنم و در ظرف می گذارم. برمی گردم و یک جا سیگاری هم با خودم بر می دارم. لبخند زنان می آیم. او دارد اخبار می بیند. با دیدن قهوه لبخند می زند. توضیح میدهم که قوطی قهوه را کوبیدم روی شکلات. او فقط پوزخند میزند. جوری که انگار می گوید هی نگاه کن تو هول شدی! و من با لبخند ژکوند تقلبی ام انکارش می کنم و او با نگاه مرموزش انکارم را نسنجیده تلقی می کند. می خواهم به این نگاه بازی ها پایان دهم ... بلند می شوم که فندک بیاورم ...

شفای عاجل (آجل)!؟

طرف زنگ زده با بچه اش حرف بزنه من گوشیو برداشتم.اصنم شک نمی کنه که بچه ش نیس که حرف میزنه.میگه چطوری بابایی؟ میگم خوبم. میگه عزیزم چی دوس داری واست بخرم؟ من این ور خط از خنده دارم خر غلت میزنم. باز نمیفهمه. میگم پاستیل بخـــــــر، پفک بخــــــر ،آبنبات ، همه چی. باز کلی قهقهه زدم. بعد تازه میگه ااا نیلوفر تویی؟
چی بگم والا ؟!

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

به بنی اسراییل بیگید بیاد کل بندازیم

از جمله عذاب های الهی اینست که در مسیری نیم ساعته یک پسر نفهم دنبال کونت راه بیفتد و هی در گوشت پچ پچ کند و تو دلت نیاید با آن کتاب های بزرگی که در دست داری بکوبانی توی دهانش چون نمیشنوی چه میگوید. این است آزمون الهی که بر تو انجام میگیرد. آیا با آن کتاب ها قارت در دهانش خواهی کوفت و آیا دلت میاید دهان و بینی اش را پر ز خون کنی؟ یا میترسی طوریش بشود بنده خدا؟ آری همانا خدا او را سر راه تو قرار داده تا ببیند چگونه خشم خود را فرو میخوری. از قضا کتاب ها را هم خدا در دستت نهاده تا ببیند آیا اگر وسیله اش را داشته باشی باز هم خشم خود را فرو میخوری یا خیر. آیا تا دم منزل از امتحان الهی امروزت سربلند بیرون میایی یا مشروط میشوی؟

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

هژده تیر



اذهان همه خواب
خاله ام در اوین و پدرم در گرداب
باقی مانده هم همه در مرداب
(....) همهمه
معلوم نیست آیا موقع بدرقه اش به بند
قرص هایش را برایش جا سازی کردند؟
پریشب خاله برایم شکلات آورده
دست نخورده مانده
نمیدانم اگر از مادرم بپرسم شکلاتم کجاست چک میخورم یا نه؟ قطعن آره.
میخورم، نمیخورم، میخورم؟ میخوری؟
با توام زندانبان 
میخوری شرنگ؟
به پاس خیانتی که به ملت میکنی،
با خودت چه فکری می کنی ؟
به گمانت سر نمیرسد وقتت؟
حتا اگر دگر زنده نباشیم ما
روزی آسوده خواهند زیست
کودکانمان و نوه خاله های ما

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

سوکس

تصور کنید با آرامش خاصی چای و پاستیل به عروقتان تزریق کردید. از آن پاستیل های سوسماری که با قدرت بی نظیر چای، تحلیل رفته و اکنون مارمولکی بیش نیست که روی سطح لزج زبانتان دست و پا می زند و طعم سیب میدهد...حال تصور کنید شاشتان گرفته ولی دلتان نمیخواهد بشتابید. آرام به دستشویی رفته و آماده میشوید برای تخلیه که ناگهان...
یک سوسک طلایی رنگ نقلی نظرتان را به خود جلب میکند. اول سعی میکنید با همین دمپایی سفید برفیتان وی را به آرامش ابدی برسانید. اما او فرز تر ازین حرف هاست. او زندگیش را دوست دارد. شاید زن و بچه اش در چاه انتظارش را بکشند...فوت می کنید تا ابر تشکیل شده از این افکار هوای اطرافتان را ترک کند. دوباره سعی می کنید. خیلی از بغل میدود. نشدنیست. میدود پشت سیفون و شما بیخیالش میشوید. بی تفاوت روی توالت فرنگی مینشینید و یادتان می رود او که بود و چه کار داشت . زندگی او ادامه پیدا می کند همانطور که زندگی شما. بیرون میایید و عذاب وجدان میگیرید ازینکه لحظاتی پیش میخواستید یک بنده ی خدا را از بین ببرید و چه بسا او نزد خداوند از شما مقرب تر باشد. شما حتا دستانتان را نشستید. وجدانتان تیر میکشد. هزاران فکر از ذهنتان میگذرد. یاد آگهی سمپاشی دم آسانسور میفتید. یاد اینکه تلفن بیسیم را بدست گرفته بودید تا شماره ی نگهبانی را بگیرید و اعلام کنید که مشکوکید محل استقرار خانواده ی او همین اطراف است. کم مانده بود او را لو بدهید که تلفن زنگ زد و دوست پشت خطیتان آن ها را نجات داد. شما خیلی پستید. خیلی پست . ناخن دست نشسته ی تان را میجوید. استرس عجیبی شما را میگیرد. چه کار نژاد پرستانه ای در آستانه ی انجام گرفتن بود. تصور کنید او یک لحظه از کنج دیوار فاصله میگرفت و دمپایی شما پایش را میکند...هرگز خودتان را نمی بخشیدید. شما یکی از مخلوقات خدا را ناقص کرده بودید. چگونه با پای شکسته برای بچه هایش گه می برد؟ شرمتان باد. آیا لیاقت آن سوسک طلایی خوشگل اینست که در توالت پرسه بزند. نه. او لیاقتی ورای این دارد. لای در دستشویی را باز میگذارید. یک شلیل رسیده گاز میزنید و تکه اش را دم در میگذارید تا به او بفهمانید که لیاقتش بیشتر از گه و تاریکیست. شما تنهایید و نیاز به همنشینی با او دارید. ولی او خانواده اش را ترک نمی کند. او هوسباز نیست. دیدید؟ شما ملزم به عشقبازی با همان  سوسمار های پاستیلی هستید. شما تنهایید. تنهایی بد دردیست.



پا نویس : تصويری در راستای قتل نوادگان آن بزرگوار پس از اندی سال (از هنرمندياى رفيقمون مجتبى)؛ 

۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

bam bam bam

Remember , never nothing will be back as before
The ripe apple would never become green and sour
When i'm out there in town , i steel feel so down
cz people are like this
They don't care if you are tired of things

فوضولو بردن جهنم گفت مرسی، سیرم

فلانی داش میگف فلان کارو نکن پاشو میخوریا...گفتم فلان فلان شده من باز پاشو میخورم تو که تخم منم نمیتونی بخوری...ندارم که...

۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

یه واقعیتیه

باید حقیقت را قبول کنیم که برای پیدا کردن یک کلید، ممکن نیست از گوگل ارث کمک بگیریم. باید قبول کنیم که با عوضی بازی تو دل کسی جا نمیشیم و قبول کنیم که تا به خودمون اهمیت ندیم کسی بهمون اهمیت نمیده و تا شعر و آهنگ قشنگ و صدای خوب نداشته باشیم ، خواننده ی موفقی نمیشیم و اینکه هر آدامسی بالاخره مزه ش میره و اینکه هیچ کجا مثل شهر تولد آدم نمیشه. اینکه دستور دادن به دیگران براشون زجر آوره و اینکه با تظاهر به ناراحتی هیچی درست نمیشه.
همین دیگه....اینا رو باید قبول کنیم.
آهان ... و یه چیز دیگه اینکه اگه یه برنامه ی تلویزیون را دارید برای بار دوم می بینید قطعن برای خودتان نگران شوید، این نهایت بدبختی یک آدم معمولی را میرساند.

۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

بعد میگن ما با بچه هامون رفیقیم

و چه جالب که همه ی جوان های این دو برج به یکدیگر از خانواده هایشان نزدیک ترند. آنها هر روز در تراس های اتاق خوابشان مینشینند یا از پنجره به بیرون مینگرند و با هم سیگار میکشند. آدم لذت میبرد از این همه همدلی و صمیمیت