۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

مامان بهار

مرتيكه ى پفيوزى كه آمدى چهار تا انگشتت را گذاشتى روى شانه ى مامان بهارم، انگار كه لباس صورتى مامان بهار سنگ قبر است و شروع كردى به پيس پيس كردن آن سوره يا صلوات يا آيت الكرسى يا هر كس شعر ديگرى كه مردم چهار تا از انگشتشان را مى گذارند روى سنگ بى جان هى مى كوبند و به عنوان فاتحه مى خوانند! مرتيكه ى نفهم ! بهت خيره شدم و با غيظ فحشت دادم و بعدش هم با همان دستمال گردن مشكى دور گردنت خفه ات كردم.
بعد به خودم آمدم ديدم كه فقط با غيظ بهت خيره ام . عين توى فيلم ها.  نه فحشت دادم، نه زدمت، نه هيچى؛ هنوز كه زنده اى و چهار تا انگشتت روى شانه ى مامان جون است و هنوز دارى پيس پيس مى كنى.
كاش فهمت مى رسيد كه مامان جونِ من هنوز جان دارد ، روحيه لازم دارد نه فاتحه.
آن روزها كه از پشت شيشه ى آى سى يو نگاهش مى كردم مى گفتم عيب ندارد خب، همه پير مى شوند مى ميرند، ولى الان كه دستم را فشار مى دهد هيچ چيز توى ذهنم راه نمى دهم، همه فكرها را ميخواهم بزنم با ساطور له كنم . مى ديدم هركس مى رسيد از راه، زرتى مى زد زير گريه، اوهو اوهو راه مى انداخت، حرص مى خوردم. گفتم بهشان آخر لا مصب ها! اين بنده خدا اگر قرار باشد بميرد هم اين طورى روحيه اش را تخمى نبايد بكنيد كه.
اصلن اول اولش هم تا چند وقت نمى رفتم ديدنش. فاز برم داشته بود كه بميرد يهو، بعد غصه اى كه بايد بخورم زياد تر بشود. خلاصه رفتم يك روز. اعصابم گاييده شد از آن همه گريه و بغض. ولى يك پيشرفت چشمگيرى كه توى فاميل ديدم اين بود كه قبل از اينكه يكى بميرد همه هر روز مى آيند بهش سر مى زنند. اين ها همه از من يكى با شهامت تر بودند خب. آفرين بهشان.

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

شاید حالا خاص

يعنى شده كه در زندگى ام يك كارى را سالى سيصد بار بيش انجام داده باشم و سيصد بار دقت نكرده باشم چطور آن كار خاص را انجام مى دهم؟ نه كه لفظ "خاص" به طور خاص مد نظرم باشد ها! نه. منظورم از "خاص" آن كاريست كه خاص باشد نه تكرارى، حالا اگر تكرارى باشد هم خاصيت آدم باشد، يعنى مثلاً از يك جمله ى خاص، يك شئ خاص ، يك ماده ى خاص يا هر چيز خاص استفاده كند، يا يك حركت خاص را انجام دهد. منظورم اين نيست كه يك چيزى را از قصد، كم پيش بياوريم كه خاص بشود. منظورم اين است كه اگر زياد پيش بيايد هم باز بتواند خاص باشد. حالا هرچند شلخته و نارسا صحبت مى كنم ولى شما قبول كنيد؛ ذهنم يارى توصيف بيشتر نمى دهد. با يك مثال بگويمش شايد توانستم: عين محمد كه در موارد اكازيون از يخ استفاده مى كند، مثلاً وقتى مى خواهد به خودش خيلى حال بدهد يك ليوان گنده نوشيدنى با يخ براى خودش درست مى كند ، يا مثلاً در مواقع نادرى كه يك وقت قبلاً ها قليان درست مى كرد، توى تنگش آبليمو و يخ مى ريخت. ايده ى كلى اش هم اين است كه يخ -وجودش و لفظش- مساوى حال دادن است و اين ايده تا حد زيادى هم پذيرفته شده است بين اطرافيانش.
در راستاى همين توضيحات ، يك روز ازش خواستم آن مجسمه ى آبشارى مسخره را روشن كند تا نور زردش قاطى اين همه نور سفيد بشود چشمم درد نيايد.
اين مجسمه كه درباره اش صحبت مى كنم يك آباژور است كه تويش يك لامپ صد مى خورد و بالايش يك زن و مرد ژنده پوش مينياتورى نشسته اند توى يك قايق و زنك يك گل نيلوفر توى دستش است و مردك يك برگ بزرگ را به زن تعارف مى كند. انگار كه زن نمى خواهد برگ را از دستش بگيرد ولى نمى خواهد هم به او با بى ملايمتى بگويد : ”برو عمو خودم گل دارم“. كلاً هيچى نميخواهد بگويد ، فقط قيافه اش مستأصل است و صحنه همين مدلى پاز شده است. بعد يك پمپ دارد كه آبِ توى لگنِ بركه مانندِ زير قايق را بالا مى كشد و تف مى كندش توى از همان برگ هايى كه آقا دارد تعارف مى كند، اما بزرگ تر از برگ آقا. آب واريزى هم يكى يكى ، توى آن برگ هايى كه با ايده ى پله روى هوا مانده اند، سر مى خورد و باز مى ريزد توى تشت.
خلاصه كه گفتم اين بيلبيلكو روشنش كن. و اين بيلبيلكى كه دوباره دارم درباره اش مى گويم أصلاً چيزى نيست كه ما از آن استفاده كنيم. فقط يك روزى براى منزل مباركى يكى از اقوام داشتيم مجسمه فروشى هاى تاريك و مخوف را زير و رو مى كرديم و چون بعد از خريدن اين بيلبيلكِ بى استفاده، يك مجسمه ى خوشگل تر و بالطبع بى استفاده تر پيدا كرديم، اين اضافه آمد و مجبور شديم بچپانيمش يك گوشه اى از خانه ى خودمان. حالا جديداً ديگر توى فضاى خانه هم جا ندارد و در خارجى ترين قسمت، كنار آن درختچه هاى ته حياط گذاشتيمش و روشنش هم نمى كنيم؛ يا خانه ى پُرَش فقط لامپ خالى اش را روشن مى كنيم.
بگذريم...آنجايى بوديم كه بهش گفتم: ” بيلبيلكو روشنش كن!“  آقا! رفت يك سطل بزرگ يخ حبه هم تويش ريخت و آبريزانش را هم روشن كرد. آن قدر خوشگل شده بود كه ديگر حماقات آدمك هايش به چشم نمى آمد. فقط زلالى بود و نور زرد و ذوق. حالا مى گويم يعنى نه يخ چيز خاصى است، نه نور زرد، نه جمله ى  خواهشىِ "اين بيلبيلكو روشنش كن"؛ ولى كار خاص بود ، استفاده از يخ تكرارى هم بود ، ولى خاص بود ، خاص . الكى هم نگوييد: ” نه اصلاً هم اينجور نيست و فلان“. برويد يك گوشه بنشينيد دو دقيقه با خودتان فكر كنيد يكى برايتان اين كار را انجام داده تا بفهميد چه حال سنگينى بهتان داده.

بعدش كه دارم فكر مى كنم مى بينم كه شايد هر روز يك دانه يا دو تا از اين خاص ها براى آدم پيش مى آيد و آدم حواسش نيست ؛ يك روز بى دليل يك كتاب هديه مى گيرى و يك روز اتفاقى با پيرمردهاى بازنشسته ى پارك محل هم صحبت مى شوى و كلى كيف مى كنى از مجلس آرايى آقاى كروبى هفتاد و اندى ساله و طرفدارى پر و پا قرصش از دخانيات؛ از اشعار استاد كاشانى كه اين تصور را به وجود مى آورند كه به وزن و قافيه غل و زنجير شده اند شايد؛ و امروز هم اصرار دارد كه  ساعت ١٠ شب راديو پيام را بگيريم حتماً، كه شعرش را مى خواهند بخوانند. حتى نگاهِ خنكِ آن پيرمردِ ملوسكِ تميزِ فرنگ رفته هم براى آدم خاص مى شود يك وقت ها؛ همان كه ناخن هايش خيلى مرتب و صاف و صوف اند و نمى كند يك دانه نصيحت حرام آدم كند و گوشش آن قدر تيز هست كه نشود يواشكى از ناخن هايش يا تيريپ تر و تميز و مرتبش تعريف كنى. شايد خيلى هايشان اين مدلى باشند، يعنى گوششان تيز باشد، يا حواس هايشان بيشتر از هفتاد سالگى هايشان جمع باشد. يعنى شايد هر چه درباره ى گوش هاى فوق بزرگ و خفاشىِ آقاى شطرنج و شكم  كروى و دمپايى و دسته كليد و سوئيچ وزين آقاى تخته نرد گفته باشم، خودشان هم شنيده باشند. شايد هم گوش آقاى تخته نرد اندكى سنگين باشد، ولى از گوش عميقِ آقاى شطرنج بعيد است كه سنگين باشد، يعنى انتظار اين مى رود كه صدا بگردد فقط دنبال همچون چاه عميقى و فقط توى آن فرو برود. ولى خب، چه بدانم. اين ها كه مى گويم همه ى شان گمان اند. به هر صورت بايد ديگر آدم بشوم و درباره ى ظاهر كسى توضيح ندهم. چون بقيه هم مى بينند خب، توضيح دادن ندارد كه. بحثم أصلاً چيز ديگر بود. از موضوعات خاص مى خواستم بگويم كه ديگر يادم نيست چه مى خواستم بگويم . فقط يادم است كه دو دقيقه مانده به پخش شعر غزال و پلنگ موسيو كاشانى ، در حالى كه راديو به گوش آماده بودم، خوابم برد و الان مانده ام كه اگر پرسيد: " گوش داده اى يا نه؟" زشت است بگويم "خوابم برد" يا نه؟ به كى به كى قسم كه به هر كسى هم رسيدم گفتم گوش كند. ذوق هم داشتم، ولى يك وقت ها آدم زياد خسته است خب. حالا اميدوارم كه دست كم يك نفر در اين موضوع خاص رو سفيدم كرده باشد و ساعت ١٠ راديو پيام را گرفته باشد. در باب پايان بندى اين كه: از اول تا الان همه ى اين زر ها را زدم براى اينكه مى خواهم به اين برسم كه يعنى نميدانم كار خاص من چيست. دقت نكرده ام تا به حال. شايد هم كار خاص ندارم من اصلاً.

۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

bavarder

شرايط، آدم ها را بار مى آورد. يعنى كه هر كسى هر جورى كه شرايط به او تحكيم كرده (شايد البته كلمه ى تحكيم زيادى قوى باشد ولى همينطوريست كه مى گويم) زندگى اش مى چرخد، براى همين هر كسى زندگى اش با يك نفر ديگر فرق مى كند. حتا افراد يك خانواده هم زندگى هاشان با زندگى هاى بقيه شان فرق مى كند. مثلاً توى يك خانواده ى واحد ، يكى هست كه اتاقش توالت دارد، اين آدم هر موقع كه اراده كند ، بى اينكه كاليبرش را تنگ كند،  مى تواند از آن فاضلاب آرامش بخش استفاده كند، بعضى ها هم هستند كه گاهاً بايد منتظر خالى شدن حمام باشند كه بروند توى توالت فرنگى اش بارشان را خالى كنند، بعضى ها هم توالت فارسىِ دم در اتاقشان را به راه دورِ حمام ترجيح مى دهند و انقدر به اين مسأله عادت دارند كه اگر يك روز توالت فارسى گير نياورند نمى توانند تمام و كمال برينند. كه باز همين معقوله هم يك جورهايى به ميزان قدرت افراد در ميان بقيه بستگى دارد. يعنى بعضى موقع ها اين جورى است كه آن كه زورش بيشتر است توى اتاقش توالت هم دارد ، كه خب اين قاعده ى زور و اين ها در خانه ى ما رعايت نشده. دلايلش را هم حوصله ندارم توضيح بدهم و نمى خواستم هم اصلاً وارد بحث غير جالب بى عدالتى شوم.
خلاصه يك سرى شرايط ، يك سرى آدم را به خودش پايبند كرده و اين اجتناب ناپذير است. همين. مى خواستم بگويم يعنى فكر نكنيد همه بايد عين هم باشند و آن چيزى كه عرف نيست أساساً اشتباه هم هست.


اين ها را براى آن بابايى كه آمده بود سيفون را درست كند بلغور مى كردم و تند تند مى گفتم كه حرفم بند نيايد و كلى الكى از حروف ربط و اضافه استفاده مى كردم كه يك وقت فكر نكند قصد دارم ساكت شوم. حرفمان هم اصلاً به توالت ربط نداشت، ولى هى مسائل را با توالت مثال مى زدم كه مثلاً به شغلش مربوط باشد و حوصله اش از حرف هاى كليشه اى من سر نرود.
خوب بود كه از اين پير مرد هايى نبود كه هر چه مى گويى مى پرند وسط حرفت و شروع مى كنند به حرف زدن و از تجربياتشان گفتن؛ كه ما هم بلديم حرف بزنيم ؛ يا از آن كامل مرد هاى متعصبى كه اصلاً نمى دانند چه مى گويى و فقط سرشان را مى اندازند پايين يك جورى كه ريششان برود توى يقه ى شان و سرخ و عصبانى شوند از اينكه دختر بى حيايى جلوشان واستاده و با وقاحت زر زر مى كند.
از اين مرد هاى سى و چند ساله ى لاغر و سر به زير و در ابتدا كم حرف بود كه بعد از چند بار معاشرت تازه زبانشان باز مى شود. آن جورى كه توى گُل هايى كه از صبح براى هم گفته بوديم و شنفته بوديم دستگيرم شد، يك دختر بچه ى ١١ ساله دارد و يك زن جوان كه احتمالاً با توصيفاتى كه از او مى كرد مذهبى تر از خودش است ؛ و من اين وسط فقط حس كرده بودم كه اين آدمى كه روبرويم، روى از اين چهار پايه هاى پلاستيكى خيلى خيلى كوتاه كه توى حمام پيدا مى شود براى اينكه بنشينى رويش و سنگ پا كنى، نشسته و دستش را تا آرنج كرده توى سيفون ، قابليت اين را دارد كه بشود روى مخش كار كرد كه دخترش را يك جورى بار بياورد كه به حرف او يا مادرش تكيه نكند و خودش براى خودش فكر كند. نبايد بگذارد دست و پا گيرى هاى عرف جامعه، بشود الگوى زندگى اش؛ كه پس فردا بى آنكه بتواند فكر كند چرا، فقط توى مخش حك شده باشد كه دختر نجيب فلان فاكتور ها را دارد.
( مثل حاج قرائتىِ پفيوز كه توى تلويزيون پاى تخته فاكتور ها را مى شمارد: ١- دُخدِرِ نِجيــب خِياطى بِلَــــــد؟ نيسد .
٢- دُخدِرِ نِجيــب تو كوچه وِل؟ نيسد
٣-...
و مادر هاى از دنيا بى خبر هم مى نشينند پاى برنامه و ياد داشت مى كنند كه يادشان نرود در تربيت بچه هايشان ازش استفاده كنند)
گفتم كه از حالا بايد اين چيزها را برايش بگويد، به خانم قشنگش هم ياد بدهد كه براى دخترشان تصميم نگيرد.اصلاً امتياز مثال توالت را به خودش واگذار كردم كه وقتى دارد براى ياسمنش حرف مى زند مثالى داشته باشد كه شبيه حرف هاى خودش باشد.
روز اولى كه آمده بود دوش ها را عوض كند اصلاً بحث اين چيزها پيش نيامد، فقط درباره ى درست كردن دينام سشوار و كليد كولر بحث كرديم. يعنى فقط من سؤال هايم را مى پرسيدم او مختصر و مفيد جواب مى داد. بقيه ى مكالمه هايمان اين بود كه: " بى زحمت سر اين ميز كامپيوتر را بگير بگذاريم اين وسط كه راحت بشود رفت رويش و لوستر ها را نصب كرد، نه؟ " یا : " فاز مترو بده!" چه مى دانم، از همين ديالوگ هاى الكىِ كار راه بيانداز.
ولى امروز احساس كردم يك عالمه حرف بايد بزنم و او را گير آوردم .

 خوبيش اين بود اين بار او هم زبان باز كرده بود و بى محابا حرف مى زد و اين كه زياد حرص نمى خوردم اگر به اين فكر مى كردم كه  شب كه مى رود كرج - خانه شان- ممكن است فكر كند كه حرف هايمان چرت و پرت بوده . چون يك آدم غريبه ى ساده است كه مهم نيست بعد از اين مكالمه ها چه فكرهايى كند . چون مگر چند دفعه توى عمرم قرار است اين يارو را ببينمش؟ من فقط لازم داشتم يك عالمه حرف بزنم كه حواسم پيش يك چيز ديگر نرود. تازه مگر چند بار در سال پيش مى آيد كه اينهمه حرف زدنم بيايد؟

باس یه روزی هم بشه دیگه این چیزا مهم نباشن

خب تو هم باشى مست مى كنى اگر، به كسى كه روزى نقشى از زندگى ات بود، بگويى : " يادت هست مو هاى منو هم مى بافتى همه ى همشو ! يادت هست؟"
و او بگويد: " نه."
آدم مست هم نباشد بغض مى كند. تازه بايد خيلى هم قوى باشد كه هى اصرار كند :  "دروغ مى گى، يادته" . 
وگرنه آدميزاد همانجا لال مى شود، دلش خرد مى شود مى ريزد
و او سنگدل تر از اين هاست كه هى با اقتدار تكرار مى كند: " نچ يادم نيست."

وگرنه آدم يادش هم نباشد، دروغ كه حناق نيست ، مى شود يك كلمه بگويد "اوهوم"

مسابقه ی زور گو تری

اگر زياد اهميت نمى دهم به اينكه با او قهرم، به اين خاطر است كه خيالم راحت است، در دوران قهر، احتمال اين نيست كه او برود و براى خودش يك خواهر ديگر بگيرد. براى همين نه به او سلام مى دهم نه باهاش حرف مى زنم، نه اصلاً به وجودش در خانه اهميت مى دهم.
 البته كه حضورش برايم آزار دهنده هست. دوست ندارم آنجايى كه او هست بروم بنشينم و اين ها، مخصوصاً جمعه لجم گرفته بود از اين كه  صبح تا شب توى تراس نشسته بود، گلدان ها را جا به جا مى كرد و سماور ذغالى را راه انداخت و قليان چاقيد -كه مى دانم قليان هيچ وقت دوست نداشت و سيگار را ترجيح مى داد- و هزار كار ديگر كه من دوست دارم بكنم و چون او آنجا بود نشد من هم بروم آنجا.
 به جايش موقعى كه خيلى وير فضاى باز گرفته بودم رفتم توى حياطِ اينورى اسكيت  كردم . حياطى كه از اتاق خودم راه دارد. اتاقى كه سرش دعوايمان شد، دعوايى كه قد سى ثانيه جر و بحث داشت و قد چند روز دلخورى، كه هنوز هم ادامه دارد.
مكالمه هم داشته ايم از آن روز، ولى نه به طور مستقيم، بلند بلند حرف مى زند به بابا و مامان كه من هم بشنوم. بعدش كه بهش مى گويند که  به نيلوفر بگو فلان، مى گويد : ”من با اون حرف نمى زنم“. عين نوجوان هاى سن بلوغىِ ١٦ ساله، نه يك مرد سى و دو ساله كه خودش بچه ى هشت ساله دارد.
الان دیگر فقط قهرم و اصلاً از او عصبانى نيستم با اينكه روز أثاث كشى خيلى بد با من برخورد كرد، منظورم همان سى ثانيه است كه آمد توى خانه ى جديد و اول اتاق ها را چك كرد و ديد كه يك تكه هايى از تخت من با قفسه ى كتاب هايم توى اتاق خوبه است. آمد جلويم و گفت :” چه وسايلشو گذاشته تو اتاق من! “
گفتم: ”اتاق منه“
گفت: ” بى خود!“ بقيه اش را يادم نيست دقيقاً چه گفت ولى مضمونش همان ها بود كه قبلش گفت.
 یادم هم هست اصلاً. گفتم : " از صبح کجا بودی که ما داشتیم زحمت می کشیدیم نیومدی یه کمک کنی حتا وسایل خودتو جمع کنی؟"
گفت : "مگه دیوانه ام حمالی کنم؟ پولشو می دم برام انجام بِدَن."
سى ثانيه هم نشد شايد. رفت و من قيافه ام را كشيدم تو هم. لجم گرفته بود از آن همه زحمتی که برایش کشیدم. 
يكى گفت: ” اشكال نداره حالا “

نگاه کردم دیدم یکی از همان آدم هاییست که داشتند بقيه ى تختم را مى بردند توى همان اتاق مذكور و من داشتم فكر مى كردم به اينكه كداممان زور گو تريم.

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

چقدر بى ريخت شده ام در فاصله ات

در ميانه اش مانده ام
ميانه ى بى تو ماندگى،
با تُنگ تُنگ دلتنگى هاى درمان نشده
با اين همه اسمت كه صدا نزده ام
با اين تلألؤ كلافه كننده ى نور، كه هر ظهر پهن مى شود بر بوى خواب ماندگى ام
و هر عصر، بزك نكرده، جمعم مى كند در يك ليوان عطش انتظار
كه جرعه جرعه در صدايت حل شوم
يا نقش مرا مى پيچد در يك سيگار
كه به تنهاييت مى شتابد
مرا تشنگى بنوش
مرا  ...
من ده دقيقه - ده دقيقه در ليوان ته مى كشم
پنج دقيقه - پنج دقيقه در نقشم خاكستر مى شوم
اما ساعت ها ، روز ها، سال ها در خيالت مى رقصم، مى نوازم، مى نويسم ، غرق مى شوم 

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

آقا بالا سر


اين خانه مال من است ، خالى كنيد، هررى ! مى خواهم بفروشم. شما ها لياقت مرد داشتن نداريد. آن هم من! منى كه ميتوانستم  روزها از صبح تا شب فوتبال تماشا كنم و همين جا معرکه بگيرم رفيق هاى منقلى ام را دعوت كنم،  شب تا صبح هم يك تخم بكارم كه ننه تان نه ماه ديگر پس بياندازدش ور دلتان ، ولى خب ديديد كه اين كار ها را نكردم، از تفريح و زندگى ام زدم براى شما بى چشم و رو ها، از جوانى ام زدم، از آن همه بازى چلسى و آرسنال ، آدم مگر مى شود فوتبال نبيند؟ آن وقت ديگر فرقش با حيوان چيست؟ مزد شصتم اين بود؟ فكر مى كنيد اگر رفتم شمال ماندم براى خوش گذرانى و الواتى بود؟ نمى آييد شمال زندگى كنيد؟ لابد كار و كاسبى تان در خيابان هاى تهران پر رونق تر است. به جهنم كه نمى آييد ، برويد توى همان خيابان ها كه هر روز تويشان وليد زندگى كنيد، آمده ام اتمام حجت كنم، اينجا را دارم مى فروشم. پولش را لازم دارم. شما هم هر غلطى كه توى اين چند سال مى كرده ايد همان كار را بكنيد. فكر كرده ايد من خرم؟ توى خيابان ها دنبال شوهر مى گرديد؟ بى حيا هاى بى آبرو؟ به هيچ كدامتان جهاز نمى دهم پاچه ور ماليده هاى چشم سفيد، به آن بزرگه هم كه كمك كردم اشتباه كردم، آخر هم  برگشت گفت كه : ”خودم كار كردم و جهازم را خريدم“، حالا هم من را از آن شوهر پدر سوخته اش قايم مى كند كه آن مردك نگويد بابايت معتاد است. شيره و ترياك كه اعتياد نيست، برويد ببينيد پدر هاى هروئينى مردم توى جوبند، شما لياقت پدر داشتن نداريد كه. ننه تان هم كه با هر مرد غريبه توى در و همسايه سلام و عليك دارد ماشاءالله! من ديگر مرد نيستم اگر  بالاى سر شما سليطه ها بايستم، پنج سال آزگار رفتم شمال براى ساختن آن دو واحد،هنوز هم پول بنا و كارگرها مانده. فكر مى كنيد مغازه را كه فروختم پولى دستم را گرفت؟ نه خير، همه اش خرج شد، زندگى در شمال خرج دارد ،ساخت و ساز پول می خواهد. حالا هم يك واحدش را اجاره مى دهم و خرج  شماها مى كنم، پس فكر كرده ايد اين خيار گوجه ها را چه كسى برايتان آورده؟ تازه بعضى شب ها واحد خودم را هم اجاره مى دهم پيش كريم مى خوابم، گور پدر هر كسى كه گفته است پولش را خرج عمل و موادم مى كنم، برايم حرف در آورده اند، از حسادتشان است. من اصلاً نميدانم شيشه چه شكلى هست، چه جورى مى كشند؟ پايپ و فندك اتمى از نزديك نديده ام، اگر دست و بالم تنگ است براى اين كه واحد ها را اجاره نمى كنند . من كه مى دانم همه اش زير سر آن كريم عملىِ تو جوبى است كه به گوش شما ها خواند آنجا كه ساخته ام سگ دانى ست، برایتان خبر نیاورد که چه زن جوان خوشگلی گرفته ام؟ اصلاً ننه ى خرابتان با كريم ريخته اند روى هم، معلوم است!


آقا بهروز صبح رفته تهران. دیشب که کنارش خوابیده بودم ، می گفت اگر برود، زن و بچه اش را آلاخون والاخون می کند. من نه گفتم برو نه گفتم نرو. گفتم : "مسأله ی خانوادگی تان به خودتان مربوط است؛ برای من هرچه توضیح بدهی که کاری ازم ساخته نیست." گفت : " خب راست می گویی" . صبح که بیدار شدم در را به هم کوبید و رفت. فکر می کنم یک ساک مشکی و یک جعبه خیار گوجه هم با خودش برد. شاید می رفت که دیگر بر نگردد. وگرنه ساک لباس برای چه می بُرد؟

دلم خواست نرفته من را می بوسید. ولی خب، از این عادت ها ندارد. عادت هایش تقریباً دستم هست. این که کِی ها چای تلخ می خورد و کِی ها چای نبات. بعضی عصر ها که با کریم شیشه می کشد، آب و شربت هم می خورد. بعدش مدام می گوید بنشینم رو به رویش، که حرف بزند و گوش کنم . اگر طولانی هم صحبت کند، می نشینم و گوش می کنم، مگر اینکه خوابم بگیرد . داستان هایی تعریف می کند از این در و آن در و گذشته و آینده که دانستنشان به درد می خورد. می شود تک تکشان را کتاب کرد. دیروز هم که رفته بود کریم را آزاد کند، بعد که آمد، با کریم حسابی حرافی کردند. من هم گوش می کردم و سر تکان می دادم. بعضی جاهایش که ادای مأمور کلانتری را در می آورد، می خندیدم. کتری را روشن کردم که بهروز گفت:  " نمی خواهیم چای عزیزم. باورت می شود مادر قحبه ها هم حق حساب و زیر میزی و پول چایی می گیرند، هم جنس را بالا می کشند! این همه ضرر آخر برای اینکه این رفیق نکبتی را آزاد کنیم؟ "   و همزمان به شانه ی کریم می کوبید. کریم به زور لبخند زد و هیچ نگفت.

آقا بهروز اما زود برگشت از تهران. به جای کارتن خیار گوجه ، یکی از دخترهایش را آورده بود. شروع کرد همه ماجرا را با آب و تاب تعریف کردن. آخرش گفت : " اگر فکر می کنی دروغ می گویم عسل شاهد است" . عسل اما فقط اخمالو با چشم های پف کرده نگاهی انداخت به سر تا پایم. گفتم: " آخر من که توی این مسائل دخالت نمی کنم" .
 آمدم خانه، اما، تنهایی هم حوصله سر بر است.

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

كجايى حالا؟


اصلاً تو چه داشتى براى من كه اين همه غصه ات را مى خورم؟ دليل اينكه هيچ وقت بعد از ظهر ها نخوابيدم تو بودى. از وقتى يادم هست بايد از مدرسه كه مى رسيدم تو را مى بردم بيرون براى قضاى حاجت. چرا هميشه بايد بعد از ظهر ها كارت را مى كردى؟ چند بار تنهايى حبست كردم توى دستشويى كه ياد بگيرى آنجا رفع حاجت كنى، چند روز هم خودم بالاى سرت ايستادم؛  سر همان ساعت هميشگى عصر. اما انگار فضاى دستشويى برايت مقدس بود، نم پس نمى دادى. چقدر سر اين موضوع حرصم دادى! چه كار مى كردى برايم به جز اينكه هر روز براى هر جايى رفتن و هر تعطيلاتى براى مسافرت رفتن هول و ولا داشتم كه تو اذيت نشوى؟ كى غذا بخورى؟ كى بخوابى؟ صداى همسايه ها را در نياورى، حمام ببرمت، دكتر بيايد ، چرا وقتى واكسن هاى كوفتى ات را  مى خواهد بزند فَكّت را مى بندد؟ برايت اسباب بازى بخرم و خوراكى و وسايل قر و فر. شانه دسته آبى ات را هنوز دارم كه مى آورديش مى دادى به دستم و مى نشستى جلويم مى گفتى شانه كن. بوى شامپويت هنوز توى مشامم مى پيچد؛ هنوز گاهى صبح كه از خواب مى پرم فكر مى كنم تو آمده اى پيشم، هنوز هم عادت نكرده ام بعد از ظهر ها بخوابم. معلوم نبود تو بچه ام هستى يا از من بزرگتر؛ از من كه زودتر بالغ شدى، همان روز كه حوصله نداشتى با من بازى كنى، نمى پريدى چوب شور ها را از دستم بگيرى. چقدر آن روز ترسيده بودم، فكر مى كردم دارى مى ميرى! زنگ زدم به بابا گفتم ازت خون مى رود، باباى بيچاره چقدر زحمت كشيد تا گريه ام بند آمد. چقدر سخت بود كه مبحث بلوغ را در محيط كارش تلفنى برايم توضيح بدهد.
حالا رفته اى چپيده اى توى آن قاب عكس كنج ديوار، زبانت را ول داده اى بيرون ، مى گويى: ” آن تابستان كه با هم اين عكس را گرفتيم خيلى گرم بود.“ اين تابستان هم خيلى گرم است خب لا مصب! مى گويى: ”من را بگذار جلوى كولر هى قل بخورم خودم را برايت لوس كنم.“ آخر توى پدر سگ چه مى دانى كه همين لوس بازى هايت، همان شيطنت ها و اذيت هايت دنياى نوجوانى ام بود؟ غير از تو، كارتون ها را براى كه تعريف مى كردم خب؟ عصبانى مى شدم از اينكه تماشا نمى كنى. آخرش با هم به اين نتيجه مى رسيديم كه تو فقط بغل دستم بخواب، اصلاً نگاه نكن، فقط باش كه اظهار هيجان هايم را بشنوى ، حالا كه نيستى، كه را بنشانم برايش تعريف كنم دنياى آدم بزرگ ها را؟

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

خاطرات خـــِــــفـتَم كردن


همونجورى كه اشك خيلى خيلى شورى پوست سوخته مو ميسوزونه و خيلى ريلكس قـــِل مى خوره مياد پايين بغل گوشم تِقّى ميخوره رو بالش، و زير پتو خيس عرق ، لرز كردم و دون دون شدم و فَكم تق تق مى خوره به هم، همونجا يه گوله كاموا هم بُغ شده تو گلوم، نه مياد، نه مى ره، همه زندگيم جلو چشام مثل استريپ رد ميشه، رژه ميره.
از اون اولِ اول ، همه ى اولين باراى زندگيم ، اولين شمال عمرم، اولين دوستاى بچگيم، اولين مسافرت مدرسه، مَشَد، با همه ى بعدياش، با اون سرى كه رفته بوديم يزد، از خستگى قرص خواب خورده بوديم و خوابمون برده بود عجيــــب، كه بچه هاى هم اتاقى هتل پشت در مونده بودن از كِى تا كِى، آخرشم هركى آواره ى يه اتاق شد. از اولين بار كاشان با دبيرستان، كه اونجا يه آدماى شكل همى رو مى ديديم دمِ در همه ى خونه هاى عينِ هم، ميگفتم اينا جامپرن، هى همون پيرزنه بود ، هى همون پيرمردا بودن، ترسيده بودم اولش شايد، بعد از يكيشون پوست سيب خشك شده خريدم، انقد بد مزه بود كه هيچكى نميخورد ، آوردم خونه سوغاتى، مامانم يكى دو سال بعدش ريخته بود تو آش كه تا آشو مزه كردم فهميدم ازونا توشه، نخورده بودم. اولين بارى كه نصف شيشه ويسكى خورده بودم ، تو يه جنگلى از بلاد كفر مست بودم و خوابيده بودم رو يه ميز سيمانى، و آخرين بارى كه مست بودم و بدون اينكه در بزنم خوابيده بودم پشت در، سرمو گذاشته بودم رو كفشا. اولين بارى كه مورچه تو گوشم رفته بود جارو برقى گرفته بودم دم گوشم خون افتاده بود، صُبش رفته بودم دكتر ، خيلى شلوغ بود، اصن ساعت ها بود كه شماره ى نفر بعدى رو روى اسكرين نشون نميداد كه يه زن پاشد رفت از آدمِ پـذيرش پرسيد كه دستتو به كجات گرفتى نشستى مرتيكه؟ كه ازون به بعد زود شماره ى بعدى رو ميخوند و من نوبتم شده بود. از تنها باراى زندگيم، بارى كه كنكور قبول شده بودم تخمم هم نبود چى قبول شدم؛ بارى كه عاشق شدم، اولين بار كه بغلش كردم، گفته بودم بدو يه بغل به من بده شما، اولين و تنها بارى كه از سر ناشى گرى برا بابا تعريف كرده بودم، بابا هم اولش كلى آدم حسابم كرده بود، آخرش منطق شو خورد كرده بود تو سَرَم ، كه منم الكى قبول كرده بودم، از آخرش كه دونست الكى قبول كردم، كه واسه اولين بار گفته بود مى زنه تو گوشم اگه بى منطقيمو پى بگيرم  بعد از اولين بارى كه از حرفم خيلى با توان دفاع كرده بودم. كلى اولين بار و كلى تنها بارِ ديگه كه ميخوام زود بزنم ترَكِ بعدى كه اشكم بيشتر نياد. همه ى اولين باراى سخت و قشنگ و زشتى كه تجربه كرده بودم؛ تا اون آخرِ آخر . آخرين بارى كه همين اشكه اومده بوده، آخرين بارى كه بازم نتونسته بودم بگم از چى ناراحتم، آخرين بارى كه با همه دعوام شد، آخرين بارى كه يه تلفن، مهم ترين بخش زندگيمو نابود كرده بود؛ آخرين بارى كه قهقه زده بودم به يه آهنگ مضحك، كه آناهيتا بلند بلند ساعت ٢ صبح مى خوند تا خنده م بياد، از لونلى آيلند، دو نفرى رپ ميخوندن اونم كُر كُرى هاى شديد با يه لحن خيلى تخمى كه فقط بايد ديد اون ويدئو رو، يا به خود آناهيتا مراجعه كرد كه ويدئو هه رو از تو آيپادى كه از عرفان خريده پيدا كرده، برا آدم تند تند بخونه؛ اولش اصَن گف اين آهنگاش پنجا تومن مى ارزه سَواى پول آيپاد درب و داغون قديميش؛ به آخرين بارى كه  زنگ زده بود، همين دو دقه پيش، كه  با موتور، باباشو راه بندازه بيان برام اكبر ( پماد سوختگى ) بيارن اگه نميتونم پاشم، كه گفته بودم: " نــــــه ! من لوسيون زدم خوبِ خوبم الان داشتم  مى خوابيدم و فيلان و بيسار"، گفته بود قرص خواب بخور زود خوابت ببره؛ آخرين بارى كه اسم قرص خواب اومد و من يه لحظه ى كوچيك يادِ اولين بارى كه قرص خواب خورده بودم تو يزد، افتادم، و اون بار چه خنده ناك و اين بار چه دردناك بود ؛ و استريپى كه باز شروع شد به پخش شدن جلو چشام؛ همشون باهم خـــِــــفـتَم كردن…

۱۳۹۲ خرداد ۲۷, دوشنبه

عمق داستان

- نفس عميق بكش... به كى رأى دادى؟
- هييــــــييييـــح... ندادم.
- ينى چى نبودى؟ كجا بودى؟
- نگفتم نبودم . هيـــــح... ندادم، رأى!
- يعنى هيچ كدوم از كانديدا ها نظرتو جلب نكردن؟ هم سن و سالاى تو همه شركت كردن… عميق بكش
- هيح.
- دوس داشتى كى مى شد پس؟ هيچكى؟ مثلاً ميخواستى باباى خودت بشه يا مثلاً دوس پسرت؟
- هه هه ( نمك) …
- آهااان، اين نفَسو ميخواستم… مرسى، پاشو برو، تمومه.

۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

Expected value of rationality يا آمديم و يارو اسكلِ بالفطره بود


دماغى به اندازه ى بادمجان از آنِ آدم اسكلى كه پريود است و بى جهت احساساتى مى شود و احساسات او نه از دوريست نه از دلتنگى نه از علاقه نه از محبت و نه هيچ كسشعر ديگرى ، اين هورمون است كه مى تازد.
شخصى يك چهارم از عمرش را پريود است، و از سه چهارم باقيمانده يك چهارمش را پى ام اس دارد و يك هشتمش هم مست است، اگر به طور ميانگين اين شخص را بر حسب نصيب و يا قسمت دو ماه يكبار ببينيد، 
الف) مطلوبست مقدار مورد انتظار اينكه در معاشرت با شما كسشعر نگويد؟
ب)  تابع مولد گشتاور ايام عقلانيت را محاسبه كنيد و كوواريانس عقلانيت و كسخليتِ بالفطره را بدست آوريد.
( بارم ٣/٥ )

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

كس-شر

الان تو اين آفتاب سّــگم نمى ره برا ريدن، نيم ساعت ديگه كجا باشم؟
هزار تا كار دارم خودم، درس و زندگى و عصبانيت؛ عصبانيتم كاره خب، وقت مى گيره از آدم به اندازه ى ده برابر همه اينا ، بعد ديگه به يه نقطه اى از آزار ديدگى رسيدم كه دلم خواسته بِكَنم تعلقات و وفادارى و قلاده و همه چيمو بدوئم تو دشت و صحرا انقد تند تا بميرم، شده هم كسى از دوئيدن زياد مرده باشه؟ تو ليست راه هاى خودكشى پيداش نكردم.
حتماً بايد خيلى روش تخمى اى باشه، به قيافمم مياد.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

هویة لحیم شده



ته يك پاركِ بى محل، انتهاى كوچه ى بن بست، لب اتوبان، هيچ كس نمى نشيند، تنها نشسته شان دختريست در منتها اليه راست لب جدول به سمت درون پارك ، پشت به كوچه، بقيه فقط رد مى شوند و رد مى شوند
آنجا پر از كاج هاى بلند و پيرى است كه انگار با بهار و بهار بخواهان هيچ كارى نداشته و ندارند.
نه چندان وسط، نزديك به ضلع شمال شرقى اش يك كپه ى بلند از درختچه هاى سبز، سر هم آوار شده اند . ميانشان يكى از درختچه ها گل سفيد هم دارد. و پرندگانى بسيار ريز در هوا پر مى كشند و گاه شايد به هم مى خورند ، ريز تر از مگس حتى...
هويتِ نشسته، چندان واضح نيست. شايد دخترى فرارى باشد، از لب جدول نشستن و سيگار به سيگار روشن كردنش اگر قضاوت كنيم. ترير پوزه بلند دلربايى آن اطراف مى پلكد، دختر به بازى و نوازشش مى گيرد كه صاحبش صدا مى زند ؛ يعنى برگرد. دختر فيلتر سيگارش را با دو انگشت مى چلاند كه خاموش شود و راه مى افتد به سوى صاحب سگ. مى گويد: "جسارت نباشه، ولى مى خواستم بگم بيشتر مواظب سگتون باشيد، چون سگ منو همينجورى دزديدند…" بعد كه دارد توضيح مى دهد چجورى اش را، معلوم نيست چرا گريه اش مى گيرد. بعد مى رود يك جاى ديگر جدول، خيلى دورتر مى نشيند يكى ديگر روشن مى كند. انگار صداى هدفونش زياد است و چيزى نمى شنود اما مشخص است كه مدام متلك باران مى شود.
بعد، پارك، مى شود صندلى عقب ماشين؛ دخترک مردی شده، تكيه داده به شانه ى مادر بزرگش، مى گويد: ”سگ نگهدارى مى خواد، بدبختى داره، هر روز بايد بشاشونيش، كه چى آخه؟
مادربزرگ مى گويد كه: ”بزرگ شدى ننه، ديگه حوصله ى اين چيزا رو ندارى
مردک مى گويد: ”عزيز به بزرگ شدن و حوصله و اين چيزا نيس، سگ مثِ زن مى مونه، اونى رو كه دوس دارى از دست بدى، ديگه هيچ كى به دلت نمى چسبه…“
بعد نِگاىِ خودش مى كند ، پارك و پرواز كنندگان را مى بيند، فاجعه اى انگار ديده باشد، ته سيگار را مى چلاند و آرام زير لب به حرص چیزی می گوید.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

همه او را ديده ايم ، یادم نیست کجا!



كمربند پوسيده اى، شلوار گشاد چروك و پيراهن آبى روشن چرك مرده اش را سر بزنگاه، به طرزى بى رحمانه اعدام كرده ؛ و رنگ و روى اينوِرت شده اش - پوستِ آفتاب سوخته و مو و ته ريش سفيد - بد قوارگى آن صورت كوچك بى دندان را جلا مى دهد. لب خيابان ايستاده و كلاه كپ سرمه اى اش را با دسته قبض مى تكاند . دستگاه فكر خوان اگر به اش وصل كنيم ، نه فكر جوانى هايش است و نه غرور زندگى درست و حسابى داشتن در قديم نديم ها ، و نه زن و بچه و خانه و عشق و سكس و ماشين و مسافرت ، نه آرزو و أمَل و دنيا و آخرت و شيطان و خير و شر و خدا و اينها، نه هيچ چيز ديگر، مگر پانصد تومنى كه قرار است از ماشين تازه پارك شده بگيرد، و اندكى فراتر… یک نخ سیگار ، یا ناهار شايد...

۱۳۹۲ فروردین ۳۱, شنبه

سنگستان


همه با هم یکهو داد کشیدند: اووووووی... هـــــووووی... نکن...ااااه، دست نزن دیگهههه....
نگاشون کردم ساکت و بی خبر از همه جا، عقبی اومدم ، رفتم نشستم رو کاناپه، آروم گفتم ببخشید.
جَر شد سر اینکه چند چند بودند که من عدد گل های زده و خورده را صفر کرده بودم. ای بوک ریدرم را دست گرفتم و بی هدف شروع کردم خواندن. چند بار شده بود که ناخواسته برنامه های دیگران را بهم ریخته باشم؟ یادم نمی آید چند بار شده. آدمیزاد خودش را صفر می کند. یا نمی دانم شاید هم من صفر می کنم. اشتباهات قبلی ام را فرمت می کنم و می گویم از این به بعد حواسم هست. واقعاً حواسم هست؟
قرار بود برویم قبرستان. قبرستان یک جایی است که زیاد نرفته ام. آخرین بارش سال ها پیش بود برای مرگ کسی که همیشه از دیدنش کلی ذوق مرگ می شدم، اصلاً عادت داشت مرا خوشحال کند. با برادرم رفته بودم، خیلی گریه کرد. خیلی مست بود، من نبودم اما حس سنگینی داشتم. سردردی که یادمش است از اشک ریختن زیاد.
این بار هم گریه داشتم ، اما نه به خاطر هیچ مرده ای. قبرستان توی قاب تصویرم مثل یک شهر بود که به جای آدم، سنگ دارد ، و همه‌ش الکی است. هیچ حسی برایم به وجود نیاورد آن همه سنگ. لا به لای ردیف های سنگ چین نشستم روی یک نیم کت فلزی زیر سایه ی یک درخت کتاب خواندم. هر چیزِ قبرستان که بیخود باشد، حداقلش این است که جمعه ها خیلی آدم را تحویل می گیرند. یک آقایی نخودچی کشمش می دهد که تویش یک دانه بادام هم هست که بدهم به آن همه مورچه ی گنده. زمین را سیاه کرده اند این ها. از سر و کول هم بالا می روند و از پاچه ی شلوارم. چشم دراندم و فکر کردم اگر همه جای زمین از این ها سیاه شود چه؟ یک دختره هم حلوا داد. خشک بود، اما چون گرسنه بودم زیر دندانم مزه کرد. تعارف بقیه ی شکلات و شیرینی و خرما ها را نپذیرفتم و فقط به گفتن ”بیامرزه” بسنده کردم. کتابه به هیچ جایی نرسید، فقط مقدمه اش را خواندم، هنوز هم نخواندمش، مقدمه داستان را لو داده.
توی راه برگشت فقط گریه کردم.
- برای چی گریه؟
- کی؟ من؟ ( برای همه چیز هایی که نمی تونم به تو بگم)
- آخ نوشته گوجه سبز! بگیرم برات؟
- بگیر ، مرسی.
پیاده شد و بعد با نون خشک برگشت. گفت: ”تموم شده بود”
تا خونه نون خشک سق زدیم. گفت که: ”دخترِ گلِ منی، خیلی هم دوسِت دارم.... بریم باغ فردوس فیلم ببینیم؟ چی رو پرده‌س الان؟”
گفتم : ” نه، بریم خونه” .
حالا امروز آمدند گفتند فلانی پدرش مُرده، دو ترم پیش هم متوالی حذف بوده. واسه یه مشکل بزرگ نمی تونسته بیاد. ( پچ پچ ) ****** بوده. خدا کنه این ترم حذف نکنه. بر و بر نگاه می کردم، گریه داشتم. گفتند: ”خیلی آدم قوی ایه، می تونه کنار بیاد” . من پلاتوی مرگ یک آدم نزدیک به خودم را می بینم هرشب. بلند می گویم : ”هر چی باشه آدم با مرگ پدرش کنار نمی آد”.  میگن : ”می آد، می آد”.
ینی یه روزی می شه بره قبرستون حس کنه هیچی اونجا نیست به جز یک عالمه سنگ نوشته دار، کتاب بخونه و حلوا بخوره و گریه کنه واسه خیلی چیزای دیگه به جز سنگ هایی که الکی اونجا چیده شده اند و هیچی نیست زیرشون به جز خاک؟ 

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

میله ها قصه گوی یک زندگی نیمه کاره اند


دلش می خواهد خانه اش طبقه ی اول یک خانه ی حیاط دار در کوچه ای غیر بن بست اما خلوت باشد. اما خیال پرداز نیست، نبوده هیچ وقت.
قصه گو را ساکت می کند و چراغ ها را خاموش ؛ اما در را نمی بندد، قصه ی زندگی ای را گوش می سپارد که با فریاد و بغض بازگو می شود، هر آنچه را همه می دانند.  قوه ی قضاوتش مدت هاست از کار افتاده، بعد از نا داوری هایی که شنیده ، و دیده. یادآوری همه ی بی رحمی ها و نا داوری ها بلندش می کند از جایش، دستش را می گیرد، می برد دم در، می گوید یالا ببندش درِ لعنتی را؛ اما بستن افاقه ای نمی کند ، داستان سرایی بند نخواهد آمد:
 -  باباجون، پسرم، هیچ موقع تو زندگیت با وجدان نباش، یه رو نباش، نگو من، میزنند پر پرت می کنند...( پسری به کودکش می گوید)
- باشه بابایی، تو فقط گریه نکن... ( کودک پاسخ می دهد)
مادر، شیر قهوه و کوکیِ معلم پیانوی نوه اش را هیچ وقت فراموش نمی کند، امروز هم فراموش نکرد، پذیرایی همیشگی اش را کرده، اما حالا اشک می ریزد ،التماس می کند. پسر از پنجره بیرون می رود مادر اولین نفریست که متوجه می شود، با فریاد پسر را صدا می زند. پسر یک لحظه ناپدید می شود.  دختر جیغ می کشد، گریه می کند،  ضجه می زند، از آن ها که تا به حال از حنجره ی خودش نشنیده. پسر آویزان است.  روی میله ای پایین پنجره می نشیند. پدر نگران همه چیز است، از جمله آبرو. دختر جیغ کشان و لابه کنان به آغوش پدر می چسبد:  بابا تو رو خدا،..‌. بابا تو رو خدا نذار...
 پدر برای فقط یک لحظه آغوشش را محکم می کند، می گوید: "گریه نکن بابایی، کاری نمی کند".  دختر را رها می کند و می رود سمت پنجره . پسر تهدید می کند به پایین رفتن . چشم های پدر مخلوط اشک و خون می شود. دختر یک لحظه فکر می کند که اصلاً هر چه شد بشود، اصلاً بیفتد... ، که چه ؟ بعد یهو می لرزد، همچنان می گرید و می لرزد، بر زمین می نشیند، پسر توهین و گلایه می کند از زمین و زمان ، با هر عبارتی... .
مادر همچنان التماس می کند، پدر بر می گردد سمت دختر، از زمین بلندش می کند و روی مبل می گذارد.  تأکید می کند که: هیـــــــششش، چیزی نیست، ساکت! و صدای تلویزیون را زیاد می کند

۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

همیشه باید حق با کسی باشد؟


ب:
-          همیشه همین کارو می کنی، منتظری یه جمعی پیش بیاد، یه خوش گذرونی ای بشه، بزنی کاسه کوزه ی ما رو به هم. اصَن معلوم نیس چی می خوای از جون من، چی کار کنم برات؟ اون از دیشب که با  " ر"  دو تایی خودتونو چس کردید از اتاق بیرون نیومدید، اینم از امشب که اومدیم پیش اینا داری حال گیری می کنی. من و "کاف" هم می تونیم ازین کارا باهاتون بکنیم خب؛ میخوای بگم کاف دیگه بات حرف نزنه؟ اون رفیق منه، بگم حرف نزن حرف نمی زنه، "کاف" بیا اینجا . من شب و روز دارم به توی بی چشم و رو سرویس میدم، آخرم بر می گردی میرینی کف دست ما. (صدای آهنگ زیاد است، "ب" بلند می شود می رود سمت ماشین: ) خانوما یه کمی ماشینتونو بیارید عقب تر ، نزدیک آتیش ما، با هم برقصیم
"الف "عزیزم ! تو نمیای برقصی؟


الف:
-          من چیکار کردم؟ خودتم می دونی همه آتیشا از گور تو بلند می شه، من خیلی هم با جمع ok   ام ، مِث که کار دیروزتونو یادت نیس! اون رفتارای زشت و زننده رو می کنی بعد توقع چه رفتاری داری دیگه؟ که چی بشه "ب" ؟ خیلی مثلاً با شعوری با این حرکات و حرفا؟ به "کاف" چیکار داری؟ بگو نزنه خب، اونم رفیق توئه دیگه ، اگه حرف نزنه که اخلاقش مثل توئه ....  
"ر"! نگا تو رو خدا چیجوری رفته تو صورت اون دختره ی خراب ! معلوم نیس چی به هم دیگه می گن. اینم شانس منه. ده سال زندگیمو حرومِ چه مرد خانوم بازی کردم. تازه ننه باباش بهش می گن  : " پسرم با این دختر ازدواج نکنیا، این سلیطه س. " یکی نیس بهش بگه بی چشم و رو تویی با اون ننه بابات که با وقاحت نشستن تو خونه ای که من پول رهنشو دادم میگن پسرمون حروم شد.
(الف رو بر می گرداند) ببین حالا با پر رویی می گه پاشو برقص قاطی این خرابا
....


ر:
-          "ب"! نگو اینجوری، من و "الف" هم دیشب ناراحت شده بودیم خب! ینی چی که می گی "چس کردید خودتونو؟ "  هی نشستید با هم حرف اضافه زدید که:  "همه زنا فلانن، همتون مثل همید. زندگی بدون زن بهشته..."  ما هم تو بهشتتون ولتون کردیم. "کاف" هم جو گرفته بودش آتیشو زیاد می کرد، وگرنه اصن ازین اخلاقا نداره که با کسی حرف نزنه و اینا، "کاف" همیشه طرف حقه. ولش کن "الف" حرص نخور. پاشو بریم اینجا جای ما نیست...

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

family reunion


شوق دانستن راه های مخفی و سوراخ سنبه های آن خانه ی درندشت  که هر کس می توانست فکر کند فقط خودش بلدشان است ، یک عالمه گربه ی خانه زاد که جد اندر جد گوشه ی حیاط  زندگی کرده و بچه کرده بودند و دست آخر می مردند اما نسلشان همچنان ادامه داشت، درخت انجیر خیلی مغروری که هیچ وقت کرک و پرش نمی ریخت، و کارگاه خراطی پر از ابزار و اسباب بازی و کلاً هر چیز کوچک و بزرگ چوبی،
یک طرف بود،
 اجبار خواب بعد از ظهر یک طرف دیگر.
و ترس اینکه یک چیزی را نا خواسته دست کاری کنی و مورد شماتت قرار بگیری هم همان طرف دیگر.
 بچه های بزرگتر آنقدر با آب و تاب ترس این مورد آخر را توضیح می دادند که تقریباً هیچ موقع بی گدار به آب نمی زدم. هنوز هم همین اخلاق را دارد که کسی نباید بی اجازه به وسایلش دست بزند. حتی حالا که دیگر به جای آن کارگاه پر مشغله، پاتوقش آشپزخانه ی آپارتمان نقلی ایست که هفته ای، ماهی، سالی یک بار زنگش را می زنند و او بدون اینکه حرفی بزند از توی آیفون تصویری رنگی اش نگاهی می اندازد و دکمه را می زند.
دلم آنقدر تنگش بود که وقتی بغلش کردم و دانه دانه ته ریش های زبرش توی گوش و صورتم فرو رفت، فراموشم شد که همیشه از بوسه های سلام و خداحافظی اش فرار می کردم.
43 ساله ی خیلی پیری است، اگر شب های زندگی اش را حساب نکنیم. مخصوصاً وقتی انگشتم را می گیرد و دست در موهایم می کشد و حرفی نمی زند از اینکه چرا بی اجازه قبل از شام  دست در سالاد بردم؛ وقتی که چشم های چروکیده  ی خونی رنگش را خیره می شوم، و کار کردن خیلی عادی اش در آشپزخانه وقتی آن همه آدم روز عید آمده اند دیدنشان، درست و دقیق انگار همه آمده اند به یک فامیلی ریونیون فرمالیته ؛ همه ی همّ و غمش این است که معشوقه ی قدیمی اش را به موقع دارو بخوراند و دستشویی ببرد، دارد بی صدا داد می زند که 43 ساله ی خیلی پیری است...

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

کارهای جزئی


یک آدم بفهمی چیز خوبی گفته بود که به زبان خودمانی اش می شود : اگر آدمیزاد بنا باشد هر چیزی را خودش لااقل یک بار انجام دهد که تجربه به دست آورد ، یعنی تاریخ ممالک را از آغاز تا کنون، به تخمش هم حساب نکرده ؛ و این کار اشتباهی است خب.  من و شما هم به احتمال زیاد این مطلب را قبول داریم . اما مشکل اصلی اینجاست که یک جاهایی نکن نکن راه انداختن و استبداد برقرار کردن، آدم ها را حریص تر می کند. اینجا ها چاره نیاز است ! این مطلب حل شدنی باید باشد.
شما هم که هم سن و سال منِ 21 ساله باشی، بِهِت بگویند نکن این کار را، می کنی حتماً؛ که لا اقل ببینی چه پیش می آید تهش، یا اصلاً احساس قدرت کنی که هر کاری خواسته ای کرده ای و خوش خوشانت شود مثلاً. آن موقع های طفولیت هم که بچه دارد need for speed  بازی می کند، توی تصادف داد می زند: " کثافت " (این یعنی یک حرصی به وجود آمده که دارد در غالب لغت نسبتاً نامناسب ملایمی ساطع می شود، حالا خود حرص در آمدن مشکلی بزرگ است که الان کاری باهاش نداریم تازه ) . حالا راه بیفت دعوایش کن : " این چه حرفی بود از دهنت در اومد؟ ها؟ بی ادبِ فلان فلان شده ! نشنوم دیگه آ
خلاصه که انقدر بگـــــــو بگو، دعوا کـــــن، که بچه از این به بعد موقع بازی تصادف که کرد، داد بزند : " دستِ شما درد نکنه ".
ولی گوش بده، وقت بگذار، ببین، چیزی که می گوید در حقیقت این است :   " دستِ شما درد نکنه ، کثافت "
حالا اگه شما یک زحمت اضافه بکشی و مایه ی زمانی بگذاری ، مخ بچه هه را ساعت ها کار بگیری و برایش توضیح بدهی که چرا حرف بد زدن ایراد دارد ( البته در صورتی که قبول داشته باشی ایراد دارد، نه مثل من ) ، خیلی خوب است.
خلاصه  روده درازی نکنم، می دانم  زر زرِ مفت راه انداخته ام  و دارم پراکنده گویی می کنم و طولش می دهم  ولی دارم فکر می کنم  که چه می شود  یک کمی از آن کارهای بچگانه ی ملایممان را اینجا انجام دهیم و جشن چهارشنبه سوریمان را هر جور شده برگزار کنیم، واسه خاطر اینکه این یک چس جشن هایمان را ، آن مستبدانی که نکن نکن الکی راه انداخته اند، ازمان نگیرند که بعدش به تبع این محرومیت، یک عده بچه ی حریص زندگیمان را منفجر کنند و فرار کنند.
پیشنهادی بیش نبود. حالا شما مثلاً می توانید بنشینید اینجا و به کنایه بگویید : "همه ی بدبختی هایمان تمام شده، باید برسیم به معضل عظیم چارشنبه سوری؟ " بنشینید بگویید! که من جواب بدهم از این مشکل خورده ها زیاد داریم که گند به این بزرگی مملکت را فرا گرفته است. از خودمان و کار کردن روی مخ یک مردُمِ دیگر که دور و برِ مان حیات دارد و توی همین منجلابی که ما دَرِش وول می خوریم زندگی می کند، شروع کنیم خب ! از هیچ کاری نکردن که بهتر است که !

۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

فاصله اش یک لحظه چشم باز کردن است


با ولع پنیر می خورم و می گویم: "مگر من و تو با هم پنیر نخوردیم آن روز؟" نگاه می کند و با ناراحتی ساختگی و مهربانی انباشته در چشمانش، جوری که تلاشش برای باوراندن من موفقیت آمیز باشد، می گوید: ”! ظاهراً همه چیز توهمی بیش نبوده."
 تند و سریع پنیر ها را قسمت می کنم، و هر بار تکه ای را در دهان می گذارم که مطمئن شوم هنوز پنیر است. بعد ناگهان متوجه می شوم که تمام تُشکم یک پنیر بزرگ است و بی تردید، جوری که انگار از اول مطمئن بودم قطعاً از جنس پنیر بوده، به همه نشانش می دهم، اما خیلی سریع، طوری که خودم هم نفهمم از کِی و چطور، عوض می شود. پیر مردی که مطمئنم مدتیست مُرده، نوازنده ی ویلن و مدیر با تجربه ی آن آموزشگاه موسیقی - که هر بار در آنجا کلاس داشتم به بهانه ای زودتر می رفتم تا مدتی را پیش او منتظر بمانم و او با مهربانی به شانه ام بزند، بگوید: همه مثل تو پیگیر قطعه نمی شوند ها! و بعد بخندد و از قدیم هایش برایم تعریف کند، چون می داند چه ذوقی دارم برای شنیدن-  از روبرو می‌آید و در حالی که از کنارم رد می شود، مستأصل می گوید: ”شما که دیگر از من خرید نمی کنید، من تنها ماندم” . و نمی دانم چرا باور می کنم که او فروشنده ی سوپر مارکتیست که همیشه از او سیگار می گرفتم! و تعجب نمی کنم از این که چرا حرف های همیشگی اش را نزده و چرا نگفته: ”دخترجان چه غصه ای داری وقتی می توانی با یک دور رفتن و آمدن روی سازت غم دنیا را از یاد ببری؟”  
کمی جلوتر کسی آب می خواهد، انگار که دارد جان می دهد روی زمین افتاده. حس می کنم علی، پسرِ پیرمرد ویولنیست، از کنارم رد می شود. می گویم:  ”راستی! پدرت...! ” اذعان می دارد که پدرش مرده است اما جوری حرف می زند انگار خیلی خوب با قضیه کنار آمده، و فرد صرعی روی‌ زمین از بی آبی دارد جان می دهد، یکهو یادم می افتد که همین الان آب خریدم و به جای ۳۰۰ تومان، ۳۰  تومان شد پولش ، اما چرا آب در دستم لجنی رنگ و شیرین طعم است؟ و چرا لیوان است؟ چشم می درانم می بینم شخص در حال مرگ از زمین بلند شده و به سویم می آید. لیوان را می گیرد . و باز می گویم: ”مگر تو دیروز پنیر نداشتی؟
چرا هبچ کس حرفم را باور نمیکند؟ چرا این بچه ی کوچک اسهال دارد؟  چرا من جنس هرچه را‌ به مردم نشان می دهم جنس عوض می کند و موقع پارک کردن، روی سنگ، ماشین یک دور می چرخد؟ و من تشک پنیری، ابری، پارچه ای ، پتو های خالی روی زمین، پنیر هایم را نشانِ همه‌ می دهم اما مدام تغییر می کنند؟
حالا دیگر اطمینان دارم که این زندگی واقعی نیست. زندگی واقعی از آن هاست که همیشه می کنیم ؛ از آن ها که هر روز پرنده ای در قفس حبس می کنی و برایت می خواند و به ترس و لرز ظرف آبش را عوض می کنی، به به چهچه می کنی و می گویی: ”من خیلی پرنده ‌دوست هستم ، مخصوصاً زِر زِر کُنش را خیلی می پسندم.” از آن هاست که توی ترافیک اوین می مانی و از آن بالا صف ماشین هارا می بینی اما مجبوری بروی جزءشان، بعد هی آرام به سمت قعر فرو می‌روی، به جایی که هیچ کس و هبچ چیز در دیدگانت جای ندارد مگر اتومبیل جلویی؛ و بعدتر فقط ماشین های بالاتر را بی هدف می شماری، بدون هیچ‌ عدد ابتدا یا انتهایی، که از زور شاش و گرسنگی یادت می رود شماره چند بودی. از آن هاست که صدای ضرب قلب یک نفر را، هم با ۷۲ بشنوی و هم با ۱۸۰ ؛  از آن ها که هرچقدر که بخواهی آغوش سهمت نیست؛ آن موقع ها که بدون اینکه اتفاقی بیفتد، ترس زانوانت را به رعشه می افکند، که برنتافتن ادامه ی نا امیدی هایت را کسی نمی تواند  به دوش کشد.  اینجا زندگی واقعی نیست، اینجا کودکی با ماشین به شدت تند حرکت می کند و من زیاد هول نمی کنم، اینجا تعجبم از دیدن مرده هاست، نه زنده ها. اینجا بزرگترین نگرانی ام تغییر پنیر است، نه هیچ کس و هیچ چیزی دیگر. اینجا بشقاب ها را می شکنم و میدانم جنس شیشه خرده ها به زودی عوض می شود اما وقتی با شتاب تویشان دست می برم، دستم می‌بُرد و درد ندارد، و مرد با تجربه ای می گوید: ”دیدی گفتم اتفاق بدی افتاده؟  ببین بچه مریض است! " .
اینجا دیگر آرام آرام می شود فهمید که موقع چشم باز کردن است...