۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

شاید حالا خاص

يعنى شده كه در زندگى ام يك كارى را سالى سيصد بار بيش انجام داده باشم و سيصد بار دقت نكرده باشم چطور آن كار خاص را انجام مى دهم؟ نه كه لفظ "خاص" به طور خاص مد نظرم باشد ها! نه. منظورم از "خاص" آن كاريست كه خاص باشد نه تكرارى، حالا اگر تكرارى باشد هم خاصيت آدم باشد، يعنى مثلاً از يك جمله ى خاص، يك شئ خاص ، يك ماده ى خاص يا هر چيز خاص استفاده كند، يا يك حركت خاص را انجام دهد. منظورم اين نيست كه يك چيزى را از قصد، كم پيش بياوريم كه خاص بشود. منظورم اين است كه اگر زياد پيش بيايد هم باز بتواند خاص باشد. حالا هرچند شلخته و نارسا صحبت مى كنم ولى شما قبول كنيد؛ ذهنم يارى توصيف بيشتر نمى دهد. با يك مثال بگويمش شايد توانستم: عين محمد كه در موارد اكازيون از يخ استفاده مى كند، مثلاً وقتى مى خواهد به خودش خيلى حال بدهد يك ليوان گنده نوشيدنى با يخ براى خودش درست مى كند ، يا مثلاً در مواقع نادرى كه يك وقت قبلاً ها قليان درست مى كرد، توى تنگش آبليمو و يخ مى ريخت. ايده ى كلى اش هم اين است كه يخ -وجودش و لفظش- مساوى حال دادن است و اين ايده تا حد زيادى هم پذيرفته شده است بين اطرافيانش.
در راستاى همين توضيحات ، يك روز ازش خواستم آن مجسمه ى آبشارى مسخره را روشن كند تا نور زردش قاطى اين همه نور سفيد بشود چشمم درد نيايد.
اين مجسمه كه درباره اش صحبت مى كنم يك آباژور است كه تويش يك لامپ صد مى خورد و بالايش يك زن و مرد ژنده پوش مينياتورى نشسته اند توى يك قايق و زنك يك گل نيلوفر توى دستش است و مردك يك برگ بزرگ را به زن تعارف مى كند. انگار كه زن نمى خواهد برگ را از دستش بگيرد ولى نمى خواهد هم به او با بى ملايمتى بگويد : ”برو عمو خودم گل دارم“. كلاً هيچى نميخواهد بگويد ، فقط قيافه اش مستأصل است و صحنه همين مدلى پاز شده است. بعد يك پمپ دارد كه آبِ توى لگنِ بركه مانندِ زير قايق را بالا مى كشد و تف مى كندش توى از همان برگ هايى كه آقا دارد تعارف مى كند، اما بزرگ تر از برگ آقا. آب واريزى هم يكى يكى ، توى آن برگ هايى كه با ايده ى پله روى هوا مانده اند، سر مى خورد و باز مى ريزد توى تشت.
خلاصه كه گفتم اين بيلبيلكو روشنش كن. و اين بيلبيلكى كه دوباره دارم درباره اش مى گويم أصلاً چيزى نيست كه ما از آن استفاده كنيم. فقط يك روزى براى منزل مباركى يكى از اقوام داشتيم مجسمه فروشى هاى تاريك و مخوف را زير و رو مى كرديم و چون بعد از خريدن اين بيلبيلكِ بى استفاده، يك مجسمه ى خوشگل تر و بالطبع بى استفاده تر پيدا كرديم، اين اضافه آمد و مجبور شديم بچپانيمش يك گوشه اى از خانه ى خودمان. حالا جديداً ديگر توى فضاى خانه هم جا ندارد و در خارجى ترين قسمت، كنار آن درختچه هاى ته حياط گذاشتيمش و روشنش هم نمى كنيم؛ يا خانه ى پُرَش فقط لامپ خالى اش را روشن مى كنيم.
بگذريم...آنجايى بوديم كه بهش گفتم: ” بيلبيلكو روشنش كن!“  آقا! رفت يك سطل بزرگ يخ حبه هم تويش ريخت و آبريزانش را هم روشن كرد. آن قدر خوشگل شده بود كه ديگر حماقات آدمك هايش به چشم نمى آمد. فقط زلالى بود و نور زرد و ذوق. حالا مى گويم يعنى نه يخ چيز خاصى است، نه نور زرد، نه جمله ى  خواهشىِ "اين بيلبيلكو روشنش كن"؛ ولى كار خاص بود ، استفاده از يخ تكرارى هم بود ، ولى خاص بود ، خاص . الكى هم نگوييد: ” نه اصلاً هم اينجور نيست و فلان“. برويد يك گوشه بنشينيد دو دقيقه با خودتان فكر كنيد يكى برايتان اين كار را انجام داده تا بفهميد چه حال سنگينى بهتان داده.

بعدش كه دارم فكر مى كنم مى بينم كه شايد هر روز يك دانه يا دو تا از اين خاص ها براى آدم پيش مى آيد و آدم حواسش نيست ؛ يك روز بى دليل يك كتاب هديه مى گيرى و يك روز اتفاقى با پيرمردهاى بازنشسته ى پارك محل هم صحبت مى شوى و كلى كيف مى كنى از مجلس آرايى آقاى كروبى هفتاد و اندى ساله و طرفدارى پر و پا قرصش از دخانيات؛ از اشعار استاد كاشانى كه اين تصور را به وجود مى آورند كه به وزن و قافيه غل و زنجير شده اند شايد؛ و امروز هم اصرار دارد كه  ساعت ١٠ شب راديو پيام را بگيريم حتماً، كه شعرش را مى خواهند بخوانند. حتى نگاهِ خنكِ آن پيرمردِ ملوسكِ تميزِ فرنگ رفته هم براى آدم خاص مى شود يك وقت ها؛ همان كه ناخن هايش خيلى مرتب و صاف و صوف اند و نمى كند يك دانه نصيحت حرام آدم كند و گوشش آن قدر تيز هست كه نشود يواشكى از ناخن هايش يا تيريپ تر و تميز و مرتبش تعريف كنى. شايد خيلى هايشان اين مدلى باشند، يعنى گوششان تيز باشد، يا حواس هايشان بيشتر از هفتاد سالگى هايشان جمع باشد. يعنى شايد هر چه درباره ى گوش هاى فوق بزرگ و خفاشىِ آقاى شطرنج و شكم  كروى و دمپايى و دسته كليد و سوئيچ وزين آقاى تخته نرد گفته باشم، خودشان هم شنيده باشند. شايد هم گوش آقاى تخته نرد اندكى سنگين باشد، ولى از گوش عميقِ آقاى شطرنج بعيد است كه سنگين باشد، يعنى انتظار اين مى رود كه صدا بگردد فقط دنبال همچون چاه عميقى و فقط توى آن فرو برود. ولى خب، چه بدانم. اين ها كه مى گويم همه ى شان گمان اند. به هر صورت بايد ديگر آدم بشوم و درباره ى ظاهر كسى توضيح ندهم. چون بقيه هم مى بينند خب، توضيح دادن ندارد كه. بحثم أصلاً چيز ديگر بود. از موضوعات خاص مى خواستم بگويم كه ديگر يادم نيست چه مى خواستم بگويم . فقط يادم است كه دو دقيقه مانده به پخش شعر غزال و پلنگ موسيو كاشانى ، در حالى كه راديو به گوش آماده بودم، خوابم برد و الان مانده ام كه اگر پرسيد: " گوش داده اى يا نه؟" زشت است بگويم "خوابم برد" يا نه؟ به كى به كى قسم كه به هر كسى هم رسيدم گفتم گوش كند. ذوق هم داشتم، ولى يك وقت ها آدم زياد خسته است خب. حالا اميدوارم كه دست كم يك نفر در اين موضوع خاص رو سفيدم كرده باشد و ساعت ١٠ راديو پيام را گرفته باشد. در باب پايان بندى اين كه: از اول تا الان همه ى اين زر ها را زدم براى اينكه مى خواهم به اين برسم كه يعنى نميدانم كار خاص من چيست. دقت نكرده ام تا به حال. شايد هم كار خاص ندارم من اصلاً.

۱ نظر:

  1. ژانویه که می شود ژاکت می پوشم ژامبون می خورم و با لبخند ژوکوند مرده ای خیابان های پایتخت را به جستجوی تو بالا و پایین می روم ...
    مردها همه ژست تو را می گیرند ...
    برایم دست تکان می دهند کلاه از سر بر می دارند چشمک می زنند اما من گول نمی خورم ...
    من ژرفای تو را می شناسم ، تو ...

    تو کلاه بر سر نمی گذاری چشمک نمی زنی دست تکان نمی دهی ...

    تو فقط یقه ی ژاکتت را بالا می دهی تا دست هیچ نگاهی دورگردنت حلقه نشود ...

    تو شبیه احمق ها ژست می گیری و شبیه فیلسوف ها حرف می زنی ...

    همه می دانند ...
    روح ژان ژاک روسو در تو حلول کرده است ...
    با خیال پردازی های ژول ورن و تنگدستی های پدر ژپتو ...
    هنوز با هر صدای قژقژ در قلب خانه از شوق می ایستد گیتارِ بازنشسته ی من هنوز دغدغه ی پژواک های لا ماژور تو را دارد و میز صبحانه هنوز طعم ژله هایی را دارد که تو - با زمزمه کردن شعرهایم - درست می کردی و دهان من بوی ژوتم گفتن آخرت را ...
    که ژرف ترین دروغت بود ...
    پاریس خوش بگذرد شوالیه ی ژنده پوش من ...
    اینجا هنوز ژانویه ها غم انگیزند ...
    ژم بوکوتوآ ...
    ژم بوکوتوآ ...

    نوشین داودی از کتاب : زخم های یک آفرودیت شاعر

    م.م،1.0.1

    پاسخحذف

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم