اگر زياد اهميت نمى دهم به اينكه با او قهرم، به
اين خاطر است كه خيالم راحت است، در دوران قهر، احتمال اين نيست كه او برود و براى
خودش يك خواهر ديگر بگيرد. براى همين نه به او سلام مى دهم نه باهاش حرف مى زنم، نه
اصلاً به وجودش در خانه اهميت مى دهم.
البته كه حضورش برايم آزار دهنده
هست. دوست ندارم آنجايى كه او هست بروم بنشينم و اين ها، مخصوصاً جمعه لجم گرفته بود
از اين كه صبح تا شب توى تراس نشسته بود، گلدان ها را جا به جا مى كرد و سماور ذغالى را راه انداخت و قليان چاقيد -كه
مى دانم قليان هيچ وقت دوست نداشت و سيگار را ترجيح مى داد- و هزار كار ديگر كه من
دوست دارم بكنم و چون او آنجا بود نشد من هم بروم آنجا.
به جايش موقعى كه خيلى وير
فضاى باز گرفته بودم رفتم توى حياطِ اينورى اسكيت
كردم . حياطى كه از اتاق خودم راه دارد. اتاقى كه سرش دعوايمان شد، دعوايى كه
قد سى ثانيه جر و بحث داشت و قد چند روز دلخورى، كه هنوز هم ادامه دارد.
مكالمه هم داشته ايم از آن روز، ولى نه به طور مستقيم،
بلند بلند حرف مى زند به بابا و مامان كه من هم بشنوم. بعدش كه بهش مى گويند که به نيلوفر بگو فلان، مى گويد : ”من با اون حرف نمى
زنم“. عين نوجوان هاى سن بلوغىِ ١٦ ساله، نه يك مرد سى و دو ساله كه خودش بچه ى هشت
ساله دارد.
الان دیگر فقط قهرم و اصلاً از او عصبانى نيستم با اينكه روز أثاث كشى خيلى بد با من برخورد
كرد، منظورم همان سى ثانيه است كه آمد توى خانه ى جديد و اول اتاق ها را چك كرد و ديد
كه يك تكه هايى از تخت من با قفسه ى كتاب هايم توى اتاق خوبه است. آمد جلويم و گفت
:” چه وسايلشو گذاشته تو اتاق من! “
گفتم: ”اتاق منه“
گفت: ” بى خود!“ بقيه اش را يادم نيست دقيقاً چه
گفت ولى مضمونش همان ها بود كه قبلش گفت.
یادم هم هست اصلاً. گفتم : " از صبح
کجا بودی که ما داشتیم زحمت می کشیدیم نیومدی یه کمک کنی حتا وسایل خودتو جمع
کنی؟"
گفت : "مگه دیوانه ام حمالی کنم؟ پولشو می دم برام انجام
بِدَن."
سى ثانيه هم نشد شايد. رفت و من قيافه ام را كشيدم تو هم. لجم گرفته بود از آن همه زحمتی که برایش کشیدم.
يكى گفت: ”
اشكال نداره حالا “
نگاه کردم دیدم یکی از همان آدم هاییست که داشتند بقيه ى تختم را مى بردند توى همان اتاق مذكور و
من داشتم فكر مى كردم به اينكه كداممان زور گو تريم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم