كمربند پوسيده اى، شلوار گشاد
چروك و پيراهن آبى روشن چرك مرده اش را سر بزنگاه، به طرزى بى رحمانه اعدام كرده ؛
و رنگ و روى اينوِرت شده اش - پوستِ آفتاب سوخته و مو و ته ريش سفيد - بد قوارگى آن
صورت كوچك بى دندان را جلا مى دهد. لب خيابان ايستاده و كلاه كپ سرمه اى اش را با دسته
قبض مى تكاند . دستگاه فكر خوان اگر به اش وصل كنيم ، نه فكر جوانى هايش است و نه غرور
زندگى درست و حسابى داشتن در قديم نديم ها ، و نه زن و بچه و خانه و عشق و سكس و ماشين
و مسافرت ، نه آرزو و أمَل و دنيا و آخرت و شيطان و خير و شر و خدا و اينها، نه هيچ
چيز ديگر، مگر پانصد تومنى كه قرار است از ماشين تازه پارك شده بگيرد، و اندكى فراتر…
یک نخ سیگار ، یا ناهار شايد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم