۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

همه او را ديده ايم ، یادم نیست کجا!



كمربند پوسيده اى، شلوار گشاد چروك و پيراهن آبى روشن چرك مرده اش را سر بزنگاه، به طرزى بى رحمانه اعدام كرده ؛ و رنگ و روى اينوِرت شده اش - پوستِ آفتاب سوخته و مو و ته ريش سفيد - بد قوارگى آن صورت كوچك بى دندان را جلا مى دهد. لب خيابان ايستاده و كلاه كپ سرمه اى اش را با دسته قبض مى تكاند . دستگاه فكر خوان اگر به اش وصل كنيم ، نه فكر جوانى هايش است و نه غرور زندگى درست و حسابى داشتن در قديم نديم ها ، و نه زن و بچه و خانه و عشق و سكس و ماشين و مسافرت ، نه آرزو و أمَل و دنيا و آخرت و شيطان و خير و شر و خدا و اينها، نه هيچ چيز ديگر، مگر پانصد تومنى كه قرار است از ماشين تازه پارك شده بگيرد، و اندكى فراتر… یک نخ سیگار ، یا ناهار شايد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم