۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

پشت دیوار نا کودکی ام

چقدر کثیف به نظر می رسم . چقدر بی روح می آیی. چه پر گرد و غبار...
 هیچ وقت فرصت نشد بفهمم که کدام مسواکم جدید تر است. هیچ وقت نفهمیدم کِی معرفت تقدس یافت. چه کسی بنا نهاد که چه گناه است، که چه خیانت است. که چرا تقیُد دارند مردمکان به مردمان. هیچ وقت نه تلاش کردم اسم دوستان زیبا ترین دوره ی زنده بودنم را به یاد آورم، و نه چهره یشان را. می گذارمشان پاک بمانند آن خاطرات شیرین و آن وارو های چمنی که در حیات آن حیاط، باقی می ماندند تا  تاریکی شب و حرص خوردن مادرم از چرک شدن گردن و کیف مدرسه ام. و چه ذوقی داشتم که برادرم از دیوار به چه بلندی می پرد. من هم روزی می توانم. ولی نفهمیدم آن روزی که من همسال آن روز او شوم دگر روز معنا ندارد. می مانم در خفقان خیابانی که سراسرش گارد است و من در آن. بی راه در رو. سراسر سیم خاردار.
 چقدر بی روح می آیی... چقدر کثیف میرسم... من از درد دور چشم و دنده های کبود می نالم. تو از درد دل. من از قولنج کمر و اغتشاش معده و کوبه ی سر می رنجم و تو از درد دوری. دگر به هر دری بزنم و با هر ذغالی طرح لِی لِی بکشم، گردنم به آن رنگ نمی شود. گردنی که همیشه زیر روسری محفوظ می ماند از گزند و بلا. گردنی که برای جلب ترحم بیست و سه درجه به راست متمایل شده و تو سنگینی نگاهت را ضمیمه اش میکنی تا جایزه ی انعطاف را من ببرم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

از اون روزای پر ماجرا

از اول صب دم حراست اعصابم تخماتیک شد که به روی خودم نیاوردم. رفتم دنبال مانتو خریدن که ببندم دهن آن زبان نفهمی را که به مانتویی همچون لباس حاملگی هم گیر می دهد. بماند که پول مانتو خریدن هم نداشتم و قرض و قوله نمودم. بماند که ماشینم دم دانشگاه جا مانده بود و بماند که پانصد تومن بیشتر کف دستم نبود و مجبور شدم با مینی بوس برگردم . بماند که وقتی ماشینمو آوردم و رسیدم خانه فهمیدم کلید ندارم و بماند که از گشنگی داشتم تلف میشدم و از سر بی سر پناهی برگشتم دانشگاه و بماند که کلاس های بعد از ظهر یکی نوک قله بود و یکی در دامنه و محل دیدن شماره کلاس ها ته دره بود . بماند که چند بار قله را فتح کردم و باز آمدم پایین و بماند که آخر هم کلاس ها کنسل شد. این هم بماند که کلی این در اون در زدم و التماس کردم که مامانم خودش را به خانه رساند .
و این هم اصلن خیالی نیس که پریشب جلوی انبوهی از ملت با اسکیت گوزملق شدم و دست و پایم چلاق شد. بماند که هنوز سمت چپم افلیج است.
با ولع خاصی راهی منزل گشتم. بماند که آن خیابان بیمارستان طالقانی یک طرفه شده و من می دانستم و حال نداشتم تا بالای بلوار بروم برای دور زدن. چون من خسته بودم و لا اقل لازم داشتم یک ربع زیر سر پناه باشم.
تا وسطای خیابان که رفتم یک دست با یک تابلوی ایست از توی یک ماشین پارک شده کنار خیابان در آمد و من کمی جلوتر ایستادم و در آینه مشاهده کردم پلیسی پیاده شده و از پشت نزدیکم می شود. و من خسته بودم و نیاز داشتم چشمان کم سوی زورکی باز مانده و دست چلاقم را یک ربع ساعت ناقابل استراحت بدهم. پس پایم را روی گاز گذارده و یارو را که با حرص می دوید نظاره گر گشتم و چراغ قرمزی -بس شانسی- رد نمودم و به خانه رسیدم. و من تنها یک ربع بدون پلک زدن جلوی مانیتور استراحت کردم .سپس جامه به تن کرده و بدو بدو کردم به سمت میدان تجریش که برسم به کلاسم . قبلی ها همه بماند. به گا رفتن واقعی از آنجایی شروع شد که زنی سیبیلو با ابرو های پاچه *یری گفت بایست. که من خودم را نباختم و یه نگاه به سر و وضعم کردم و اذعان نمودم: چمه مگه؟ و او نیز نگاهی تخمی به سر و روی ما انداخت و پس از پروسه ای پنج شش ثانیه ای از مخش استفاده کرد که: شلوارت پاره س.
ریدم در آن زندگی و این مملکت و آن پایگاه شماره یک امنیت. با همه ی احساس نا امنی که بهم دست داده بود با احتیاط و کم کم عملیات ریدن را در همان چیزهای مذکور و دهان آن مأموران چیزکش پدر شروع کردم. اولش فقط  گفتم : شما هم بالاخره باید نون بخورید. بعدش گفتم: بیچاره بچه هایی که با لقمه ی حروم بزرگ می شن. بعد از عکس جنایتکاری حرفه ای که با این پلاکاردا انداختم، بالاخره ترکیدم که : شما ام همینجوری بزرگ شدید دیگه، همینقدر میفهمید. اینجاهاش چند تا تهدید نشخوار شد که آی می بریمت وزرا....آی می بریمت دادسرا. و بماند که بنا به دلایلی مثل وجود همه ی نوشته های این بلاگ توی گوشی، گفته بودم که گوشی ندارم و بماند که سایلنت هم نکرده بودم و زیر لب آرزو می کردم اسمسی، زنگی، چیزی، باقی زندگیم را هم به گا ندهد. و بماند که با چه وضعی از آنجا آمدم بیرون و دم دمای رهایی گوشیم پخش زمین شد. و این هم بماند که مادرم برای آمدن به آنجا و ریش گرو گذاشتن یک سی سی هم بنزین نداشته و مجبور شده دربستی بگیرد که از قضا آن هم بنزین نداشته و مستقیم داخل پمپ بنزین گشته بوده است و یک مسیر حداکثر بیست دقیقه ای پیاده را، یک ساعت  لفت داده آن هم به صورت سواره. حالا همه ی این ها به کنار... تا قبل از اینکه ما برویم حبس، کرایه تاکسی دویست و پنجاه تومان بود و بعد از حبس شده پانصد تومان . تورم سر به فلک زده ...

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

نخونید که خودمم نفهمیدم چرا نوشتم

و ما هر موقع رفتیم دیدیم شیشه ی ماشینمونو شکستن، بد به دلمون راه ندادیم. چه بسا مواردی که کُلن میدونستیم همین که برسیم با شیشه خورده مواجه می شویم. چرا که هماره مردمان دلسوزی یافت می گردند که هر سی ثانیه یک بار زنگ را میفشارند تا ما را مطلع کنند شیشه شکسته و ما هی تشکر مینماییم
یا مثل حالتی که مسافرت بودیم و ملاحظه نمودیم شیشه ی عقب دارای سولاخی عظیم شده است و صندوق عقب خالیست، فقط دمپاییمان جا مانده بود که برداشتیم و در ها را از سر نو قلف نمودیم و بازگشتیم و یادمان رفت بگوییم چه شده بوده.
و کما وقتی که زنگمان را زدند که: عمو...این ماشین دم در مال شماس؟ با اجازه داریم ضبطشو می بریم. و ما فقط لبخند ملیح و در انتها قهقهه از خودمان ول نمودیم که: چه باحال. شیر مادرت حلال که می گویی، و شیر مادر آن یکی بسی حلال تر که شیشه را نشکاند تا ما متحمل هزینه ی تعویض نشویم و چه انسان های با ملاحظه ای هنوز هم در این کره ( میتوانید بخوانید کـُــرّه ) ی خاکی یافت می شوند و آفرین بر جوانمردیشان و حاشا به غیرتمان اگر ضبط جدید نخریم و چنین جوانمردانی را از نون خوردن بیندازیم
و چه کاریست الکی علاف نمودن خودمان و برادران زحمت کش 110 که سرشان با آنجایشان بازی می کند که : الآن باید صورت جلسه بنویسند یا کروکی بکشند. و ما نگاهی بس گیرا به ایشان می اندازیم که: برو عمو ، ما که زنگ نزدیم و آن همسایه ی گرامی هم که زنگ زده، حاضر است رضایت نامه ی محضری بدهد که قبول دارد گه خوری کرده که زنگ زده است. ما نیز راضی به زحمت نبودیم و اینها. اصلن فامیلمون بوده داداش، دلمون خواسته ضبطمونو بهش قرض بدیم. هر چی هس از تو که بهتره که.
و ما نمیدانیم چرا حرفمان را بسی کِش می دهیم و نمی دانیم چه مناسبتی داشت از ضبط و سرقت سخن پراکندن در چنین موقعیت بی ربطی و همین ها دیگر. حالا دقت کنید واضح است که ما هی الکی کشش میدهیم و خودمان نمیدانیم چرا

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

ا.خ

امشب هست چون روز
همه برقها خاموش
همه ملت خفته
ماه نورانی
و آسمان ابری
هست نه خورشید طلا گونه ای ناب
و نه هیچ کس جز من بی هدف و بی تاب
در آنِ واحد
نمی دانم چرا انقدر به روز مانَد این مهتاب
به نقل از دوستی:
.جندالخالق
ببخشید ملت که خواب را می کنم بر شما حرام
پیش آمده است برایم یک سؤال:
الف.خ ی سه هزار میلیارد تومانی آیا نبود همان آیت الله خامنه ای؟

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

overwrought

این روز ها نه تنها کمک نمیخواهم، بلکه دوست دارم هرکه دست یاری سویم دراز کرد را به فحش خوارمادری مزین کنم که بسی بیخ حلقم مایه ی غم باد شده است. یا مثلن فحش باد...یا هرچه که نشانی از خفقان حنجره ای داشته باشد. و هرکه مرا همانگونه که هستم نپذیرد، به فلانم. آمیزه ای از طنز و اندرز رویم کار نمی کند. به فلانچیزم قسم که نمی کند. پی کارتان روید ای همه بی فلانچیزان. تو همین مایه ها مثلن

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

نه چندان داستان

- سلام کوچولو ! کفتر دوس داری؟
بچه توی کوچه ی خاکی و ظِلّ آفتاب دنبال کبوترهای سفید و طوسی و دم رنگی خوشگل می دود و فارغ از غم دنیا از پرپر زدنشان ذوق می کند و کله قند در دلش آب می شود.
- پسر بیا دَه تا کفترخوشگل تر هم دارم تو قفسن، تو حیاط. بیا تو نشونت بدم.
و بچه می رود تو.
و در بسته می شود.
سر ظهر، در سکوتی خوفناک، در کوچه ی خاکی و خانه ای نه بهتر از خرابه ، به دور از احدالناسی.
بچه جیغ می کشد، از آن جیغ های بی فایده و از آن گریه های بی دلداری و از آن درد هایی که تا آخر عمر از یاد نمی رود و آن زوری که به هیچ چیز نمی رسد و آن تمرگیسی که تا همیشه کف زندگی، تمرگیسان نگهت می دارد و محرومت می کند از همه ی زندگی. از همان ها.
مردی میانسال با شلوار کرم رنگ چرک روبه سیاهی نهاده، کش شلوارش را بالا می کشد و بچه ی قرمز مثل لبو را در کوچه ول می کند.
یک هفته ای به بغض و ترس می گذرد ولی چه فایده که پدر و مادر نه چیزی می پرسند ونه غم طفل را به پشمشان حساب می کنند. شاید هم اصلن نفهمیدند.
باز راه میفتد در کوچه. از سایه ی هر مردی مورمورش می شود. با بچه ها هفت سنگ بازی می کند و همه رنجش فراموشش می شود. دم غروب که به سمت خانه می آید دو دست بیخ گلویش را میگیرد... در همان کوچه ی خلوت...
پدر و مادر همچنان هیچ چیز را به پشم تخم چپ اسب حضرت عباس هم حساب نمی کنند.
سال ها می گذرد
بچه تبدیل به خرچه شده
او هر روز می دهد (البته خبر می دهد)؛

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

بازیبازیبابازندگی همبازی

چه حال خوشی است وقتی گولم می زنم و باور می کنم مرا.
آنگاه که شیشه ی ودکا و سهراب و خودکار به نوبت دستم را می گیرند و بازی ام می دهند. من دلباخته ی این بازی ام. آنقدر می بازی ام تا ببازم یا ببازند. نهایت منم که می بازم ، اما باز هم راضی ام به بازی ام.

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

مثلن مث موویی میکر

کاش می شد آن برهه از زمان که مربوط به آمدن کسی می شد را کـــــــات کنیم و استیک کنیم به قسمت رفتنش. زندگی شیرین می شد.