و آن ها همسایگان ما هستند . و ما مستأجریم ، در محله ای که من هرگز نمی دانم کجاست . و آن مرد خیاط معتاد است و آن زن معتاد به اعتیاد اوست. یک میترای زردنبو دارند و یک امیر کوچولوی با مزه و باهوش که یک شب تب کرده و از آن به بعد دیگر خوب نمی شنود. هر روز میچسبد به تلویزیون، پس چشمهایش هم ضعیف می شوند. ماشین در خیابان بوق می زند و امیر نمی شنود. ماشین امیر را زیر می گیرد. امیر لال می شود. الان امیر یعنی کر و کم بینا و لال. میترا بزرگ می شود. ما آنجا زندگی نمی کنیم . میترا زیبا می شود. یلدا و آزاده هم متولد می شوند. میترا ازدواج می کند با یک مرد شصت ساله. مرد شصت ساله، هفتاد ساله می شود اما نمی میرد. میترا طلاق می گیرد. امیر بزرگ و قوی می شود. آزاده سال هاست کلاس پنجم است . میترا با یک پسر جوان ازدواج می کند. امیر کار می کند در تراشکاری. میترا طلاق می گیرد. امیر فقط کار می کند. امشب شب یلداست و تولد یلدا هم. کیک می بریم. میترا به پدر پنجاه و چند ساله ای می گوید که با یلدای نوزده ساله ای ازدواج کند. پدر پنجاه و چند ساله یک اشک از چشمش پرت می شود و ما آرزو می کنیم کاش بهت ها به اشک ها راه بدهند و کاش همگی مرده باشیم فردایی که آرزوی نبودنش در همه یمان موج می زند.
ابد یا اعدام؟
ابد یا اعدام؟