۱۳۹۴ آذر ۲۴, سهشنبه
خبر فورى
۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه
آن ها دو نفر بودند
۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه
زویا
آناهيتا سريال گذاشت كه يك قسمتِ قبل از خوابش را نگاه كند. من هم هميشه نگاه مى كردم، ولى آن شب حس اينكه زويا هم هست حس فوق العاده دخترانه ى شيطانى اى به ام مى داد. حس اينكه مثلاً ( اگر خيلى احساساتى و لوس نباشد اين حرفم) يك خواهر تخس دارم كه مى شود با او جور افتاد. چون آناهيتا- اگر او را هم خواهر خيلى دردانه ام حساب كنيم- خيلى از اين رفتار هاى ملوس ندارد . آتوسا را هم اگر خواهر بزرگ حساب كنيم او هم خيلى از لوس بازى خوشش نمى آيد. تازه سر شب هم مى رود توى جايش مى خوابد كه سر صبح برود دنبال كار و زندگى اش.
ساعت از دو گذشته بود، خاله اسمس داد كه: " اينقد نخنديد من مسكن خورده ام دارد خوابم مى برد." ما هى ميخواستيم نخنديم.
زويا آب خواست و آناهيتا يك ليوان آب و يخ آورد گذاشت روى ميز كامپيوترش كه داشت سريال مى ديد. (يعنى نمى شود ليوان را بياورم آنجا كه ولو شده ايد، رختخواب نازنينم خيس مى شود.) گفت: "زويا آب". زويا كنار من، يعنى بين من و ديوار، روى طبقه ى اول تخت خوابيده بود مى گفت: "آب آورده پاشو". مى خواستم پا بشوم، يك كم هم، اندازه ى نصفِ زور اولِ از جا پا شدن، همت كردم، ولى ديگر حس نداشتم. بلافاصله دراز كشيدم و به روى خودم نياوردم. گفتم شايد يادش رفته باشد.
ديدم نه. باز مى گويد: "پاشو". نگاهش نكردم. خيلى حق به جانب گفتم: "حالا آب نخور". تسليم نمى شد، انگار اين هايى كه دارند از تشنگى مى ميرند. خيلى تلاش كرد بلندم كند. نيم ساعت به همين مى خنديديم ريز ريز. عين همان دختر هاى خيلى تخس.
آناهيتا عصبانى شده بود. يكى از اينكه نمى فهميد به چه ميخنديم (بس كه به جاى توضيح دادن ريسه مى رفت زويا). يكى هم اينكه خودش شريك نبود، يكى هم اينكه ميخنديديم مامانش بيدار ميشد. يكى هم اينكه رشته ى سريال از دستش در رفته بود. با حرص مى گفت: "ما مريض قلبى داريم". ما هم مريض قلبى داشتيم خب. اصلاً همه مان همان يك دانه مريض قلبى را داشتيم، ولى نمى شد نخنديم. آخر قبل از اين، هيچ وقت من توى هيچ حركت از قصدىِ دو نفره ى حرص دربيارِ دخترانه ى كوتاه مدتى شريك نبوده ام. خيلى كه آناهيتا اخم مى كرد ديگر زياد لذتش بهم نمى چسبيد. آخر گفتيم به اش كه به چه مى خنديديم. يك نمه حسودى اش خوابيد، او هم خنديد.
پ.ن.
نه كه چيز خاصى باشد، فقط دلم خواست ثبت كنم آن شب را.
۱۳۹۴ مرداد ۸, پنجشنبه
رفت و مى رود
رفت و رفت و در محفل هر انسان و غير انسانى، آنى نشست
و نيك نگريست آنها را
كه در خيالات بيمارگونه ى خود فرو رفته اند
اما مجادله هيچ نكرد
وعده هيچ نداد
بارى بيزارى خود رابه ديوانگى هاى خطرناك پرده نپوشيد
چون ماده گربه اى لوند كه عتاب بر او رفته باشد در ازدحام
و در خفا با صداى آهسته چشمانش رخشان شد
اما به همان آهستگى، و بى هيچ سلاح يك تنه انقلاب كرد
به قيمت يك سلامتى ناقابل
افسار تملك از دست آنان كه بدان چنگ ميزدند كشيد،
و خود آن را با صلابت گرفت
خود هزار گروهك انقلابى بود
كه مى بايد از پا در مى آمد با هر گلوله ى خشونت و قضاوت
اما رفت و رفت و همچنان ميرود تا برسد
براى آناهيتا
۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه
يا قسم به آينه نمى چسبد
۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه
آنچه آنان به رسمیت نمیشناسند نابود باید گردد
۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه
آن سوى پرده عريانيست
سيگار، از پيكر سپيدش خاكستر مى ساخت
و دود، از بسِ كامجويى خفه اش مى كرد
و او غرق شده بود، در غرقاب نا آگاهى از آينده
و در دغدغه ى تنگ مايه ى به سوگ خود نشستن
و در تماشاى نبردى تشريفاتى ميان كم جربزگى و غريزه ى نيكوى رهايى
اما غريزه اش سلاحى جز خيال در چنته نداشت
و پرده ى آينده اش رخنه هيچ نداشت
و او پيكار مى كرد،
با سلاحى به اندكىِ آتش گرم و سرخ سيگار
و پيرايه مى سوزاند از آينده
و بر ملا مى شد برهنگى اميد
كم كم
۱۳۹۴ خرداد ۵, سهشنبه
تخمشان را ملخ میخورد
۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه
يك عمر برايت مغز بادام خشك مى كنم، فقط باش
بادام خشك كرده بود و مولينكس كرده بود و توى شيشه ى مربا كرده بود و يك قاشق چاى خورى هم تويش فشار داده بود. از زير تختِ مامان جون درش آورد و گفت: " من خودم از جينسينگ بهتر براش درست كردم." آخر بابا داشت توصيه ى جينسينگ مى كرد كه خوب است و قوت دارد و اينها.
ميخواست يك قاشق بگذارد دهانش، ولى مامان جون دهانش را باز نمى كرد و غر مى زد. خيلى آرام گفت: "يه قاشقى بخور جون بگيرى".
مامان جون هم نگاهش كرد و دهانش را باز كرد و از آن بادام هاى آسياب شده ى خوشمزه اى خورد، كه باباجون خودش با دست لرزان دهانش مى گذارد و به هيچ كس ديگرى نمى دهد و تعريف مى كند كه اول ريخته توى سبد خشكشان كرده كه كپك نزند و نرمى اش به خاطر روغنِ خودِ بادام هاست.
بابا كنار پاى مامان جون روى تخت نشسته بود، همان طورى شانه هايش را گرفت كه بلند كند و بنشاندش ، دايى هم آمد كمك بابا. نه كه مامان جون سنگين باشد؛ آنقدر نحيف است كه آدم مى ترسد بشكند. توى همان هيرى ويرى دختر دايى ام گفت كه زن دايى گلخندان هم مُرده.
گفتم: "عه!"
خوب حواسم بود كه خيلى واكنش نشان ندهم، چون ديگر به مامان جون خبر مرگ نمى دهيم. ولى احساس كردم اسم گلخندان را شنيد. بحث انداختم كه: "مامان جون چقد اسم فاميل هايت عجيب و غريب است ها! خاله ملوس و زن دايى گلخندان و عمه ملوس و آقا شجاع و... ".
مامان جون به حرف آمد كه: "ملوس زنگ زده؟" گفتم: " خاله ملوس؟ نمى دونم! "
دايى دنباله ى حرفم را گرفت كه : "خاله ملوس خيلى از عمه ملوس قشنگ تر بود"
مامان جون گفت : " عمه ملوس خيلى خانوم بود. با اينكه آقا شجاع مُرده بود، هنوز هر وقت مى رفتم سر بهش بزنم مى ديدم صبحا مى آد جلوى رخت خواب آقا شجاع و صبح بخير مى گه، جاشو جمع مى كنه. همه زندگيش آقا شجاع بود. خدا بيامرزه هر دوشونو، دو تا فرشته ى عاشق بودن"
بابا هندوانه را بى هسته مى كرد و با چنگال مى داد به دست مامان جون. مامان جون اما دستش به دهانش نمى رسيد. همه مى ديديم و كمك نمى كرديم، كه خودش سعى كند و بتواند. بالاخره دستش را بالا آورد و خورد هندوانه را. مزه كرده بود به دهانش. با خجالت به بابا گفت : "دستت درد نكنه آقا داوود، زحمت كشيدى"
مامان به باباجون گفت كه: "باباجون، اگه نماز مى خوايد بخونيد تعارف نكنيدا"
باباجون گفت: " عيب نداره ، وقت زياده. حالا گفتند نَـ ماز، نگفتند كه بِـ ماز كه! "
بابا تخمه شكست و گفت كه : " حج عمره رو مى خوان تحريم كنن"
باباجون زود گفت كه : " والا بايد همه شو تحريم كنن اصن، يعنى چى؟ كى گفته خدا اونجاس؟تو عربستان صعودى؟ كه اين همه پول از همه جاى دنيا ميره اونجا خرج مى شه، كردنش تسليحات مى ريزن سر بندگان خدا. پولى كه اينجورى بخواد خرج بشه مى خوام نشه. حالا به من نگن حاجى اصن."
بابا گفت:" آخه گذاشتند انقدر جمع شده كه برا صد سال ديگه هم داره."
باباجون گفت: "من خيلى ناراحتم از اين قضيه، با اين ادعاى دين همه رو چپاول كردن. حتماً مى بايد افتضاح فرودگاه جده سر مردم ميومد تا حج رفتنو از سر مردم بندازن؟ عربستان خيلى اذيت كرد ايرانو، سر همين قيمت نفت، سر خيلى كاراى ديگه..."
داشت ادامه مى داد كه مامان جون به سرفه افتاد، بابا جون شتافت به آرام كردنش و انگار كه هيچ وقت وسط هيچ بحثى نبوده خوش اخلاقى تحويلش داد.