۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

خبر فورى

عصر امروز پژوهشگران دانشگاه پيام زور واحد يخچال آباد مركز، با مقايسه ى رنگ پوست و نوع آب و هواى محل زندگى افراد مختلف به نتايج غير قابل توجيه و چشمگيرى در زمينه ى ميزان گرايش افراد به پديده ى از مد افتاده ى نژاد پرستى، دست يافتند. 
اين پژوهشگران افتخار آفرين با همكارى جمعى از دانشمندان بنام دانشگاه بوستون، طى مشاهده و نمونه گيرى دقيقى كه از افراد به عمل آوردند اعلام كردند كه افراد سفيد پوست ساكن مناطق سردسيرى، بسيار نژاد پرست تر از افراد سبزه ى ساكن مناطق گرمسيرى هستند. در طى همين آزمايشات آنان همچنين پس از اشاره به تعريف دقيق پديده ى نژاد پرستى به عنوان پديده اى كه در قرن حاضر در اكثر نقاط جهان هاى اول و دوم بسيار كمرنگ شده و صرفاً جنبه ى فكاهى دارد و اشاره به آن مفهوم خاصى را شامل نميشود، اما در كشور هاى جهان سوم اين پديده همچنان گريبان گير اقشار مختلف جامعه است، دست به اعلام اين نظريه زدند كه استفاده از عينك هاى آفتابى با مارك تجارى مخصوصى ، مى تواند عاملى مؤثر در بالا بردن جنبه ى شوخى در مورد نژاد پرستى باشد.
تحقيقات نشان مى دهد علت دلگير شدن افراد از اين پديده مى تواند ريشه در سركوب هاى تاريخى داشته باشد كه با استفاده از اين عينك ها و تغيير رنگ پوست ميتوان آن را بهبود بخشيد.
پروفسور جان. اچ . ديزنى گفت: با مطالعه ى تاريخ ميتوان دريافت كه افراد سفيد پوست در پرستش نژاد خود افراط گرا بوده اند ، اما امروزه با اين دستاورد جديد عينك هاى دودى اين پديده به ندرت قابل مشاهده خواهد بود.

۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه

آن ها دو نفر بودند

يك جفت ماهى گُلى داشتيم. خيلى همديگر را دوست داشتند. پدر من در شرف گرفتن بيمارى آلزايمر است. مادرم از شرف گرفتن آلزايمر يك قدم جلوتر هم هست. ديشب پدر و مادرم افتاده اند به باغچه آب دادن. شب قرار بود برويم مهمانى زايمان يكى از آشنايان. من با دوست هايم رفته بودم بيرون. قرار بود من تا ساعت هشت برگردم و ديگر بالا نيايم تا پدر مادرم بيايند پايين كه زود برويم مهمانى زايمان آشنايمان. هرچه صبر كردم نيامدند. رفتم بالا كه بروم دستشويى. پدرم هى غر زد كه زود باش. همين كه خواستم از سر چاه بلند بشوم زيپ شلوارم در رفت. افتادم به شلوار پيدا كردن. خلاصه عوض كردم و آمدم. كليد را هم برداشتم. رفتيم . تا ساعت هاى ٢-٣ آنجا بوديم . آشناهايمان هم خواب نداشتند. تازه افتاده بودند به خربزه قاچ كردن. ما ديگر آمديم خانه. فهميديم قبل از رفتن، كه مامان و بابا داشتند باغچه را آب مى دادند، بابا شير را نبسته و شيلنگ را انداخته توى حوض كه كمى آبش بيشتر بشود. بعد هم يادش رفته اصلاً آب را ببندد. پدرم خودش مى داند كم آبى بى داد مى كند. توى سيفون توالت هايمان و توى حوضمان سنگ گذاشته كه كمتر آب تويشان جا بگيرد. ما هر روز درباره ى كم آبى حرف مى زنيم. ما ماهى گُلى هايمان را خيلى دوست داشتيم. و از عيد همينجورى هر روز به آنها اهميت داديم و از آنها نگهدارى كرديم. مادر من هر روز با ماهى هايمان يك جورى حرف ميزد كه انگار آن ها مى شنوند. ماهى هايمان هر روز يك جورى رفتار مى كردند كه انگار مى فهمند مادر چه دارد برايشان مى گويد. ولى ديشب آب باز مانده بود. حوض سر رفته بود. يكى از ماهى ها از سر حوض بيرون افتاده بود. هرچه گشتيم پيدايش نكرديم. احتمال داديم توى چاه رفته باشد. همه ى آن آب ها از سر شب توى چاه رفته اند. ماهى هم توى چاه رفته است. يكى از ماهى گُلى هايمان جان به در برده. ولى چه فايده. تا ديروز هيچ كدامشان را نمى شد حتى با نگاه دنبال كرد، انقدر كه چابك از لا به لاى سنگ ها رد مى شدند. امروز يكى شان بى حركت ايستاده همان وسط. بهش دست مى زنى خودش را ول مى كند روى آب. قهر است. بيشتر از قهر. عزا دار است. دوستش از بين رفته. شايد همان عكس العملى را نشان مى دهد كه من اگر در شرايط او بودم نشان مى دادم. پدر يك ساعت است رفته ماهى گُلى بخرد. فكر مى كند پيدا مى شود اين وقت سال. من چند بار قبلاً ها خواسته بودم جفت ماهى گُلى هايمان را ببرم توى حوض دانشگاه بيندازم. مادرم نگذاشته بود. گفته بود دلش برايشان تنگ مى شود. حالا كه مادر عزاى ماهى گُلى تك افتاده را مى بيند، زنگ زده به پدر، مى گويد بيا خودش را ببريم به يك پاركى كه حوض دارد و توى حوضش ماهى گُلى دارد. 
مادر كه خيلى پيشرفته تر است در امر آلزايمر، تا به حال قربانى جانى نداده است. نهايتش يك بار در روز كليدى جا مى گذارد يا غذايى مى سوزاند. پدر هم نهايتش تلويزيونى روشن گذاشته يا شماره ى كسى را گرفته اما يادش نيامده با طرف چه حرفى دارد. حالا آن همه آبِ در چاه رفته و آن ماهى گُلى مُرده ى ديشب و اين ماهى گلى افسرده ى امروز بدوى ترين قربانى هاى اين خانه ى رو به پيرى هستند.
و منى كه يك روز بالاخره از پيش پدر و مادر خواهم رفت، مى ترسم از روى فراموشى دنيا را به داستان بدهند اين ها.

۱۳۹۴ مرداد ۲۲, پنجشنبه

زویا

كارهاى خيلى ملوس مى كرد زويا خانوم. روى طبقه ى پايين تخت دراز كشيده بود و پاهايش را چسبانده بود به كفه ى طبقه ى بالايى، بعد يكى يكى تكه چوبهاى كفه ى تخت طبقه ى بالايى را با انگشت شست ش مى پيمود. بعد خيلى كه جلو ميرفت ميگفت سيب گردنش درد مى گيرد. شرط بستيم كه هر كس بيشتر رفت جلو. همين، فقط هر كس بيشتر رفت جلو نميدانم چى. جايزه هم برنده نميشد اصلاً. بعد خسته شديم.

آناهيتا سريال گذاشت كه يك قسمتِ قبل از خوابش را نگاه كند. من هم هميشه نگاه مى كردم، ولى آن شب حس اينكه زويا هم هست حس فوق العاده دخترانه ى شيطانى اى به ام مى داد. حس اينكه مثلاً ( اگر خيلى احساساتى و لوس نباشد اين حرفم) يك خواهر تخس دارم كه مى شود با او جور افتاد. چون آناهيتا- اگر او را هم خواهر خيلى دردانه ام حساب كنيم- خيلى از اين رفتار هاى ملوس ندارد . آتوسا را هم اگر خواهر بزرگ حساب كنيم او هم خيلى از لوس بازى خوشش نمى آيد. تازه سر شب هم مى رود توى جايش مى خوابد كه سر صبح برود دنبال كار و زندگى اش.

ساعت از دو گذشته بود، خاله اسمس داد كه: " اينقد نخنديد من مسكن خورده ام دارد خوابم مى برد." ما هى ميخواستيم نخنديم.

زويا آب خواست و آناهيتا يك ليوان آب و يخ آورد گذاشت روى ميز كامپيوترش كه داشت سريال مى ديد. (يعنى نمى شود ليوان را بياورم آنجا كه ولو شده ايد، رختخواب نازنينم خيس مى شود.) گفت: "زويا آب". زويا كنار من، يعنى بين من و ديوار، روى طبقه ى اول تخت خوابيده بود مى گفت: "آب آورده پاشو". مى خواستم پا بشوم، يك كم هم، اندازه ى نصفِ زور اولِ از جا پا شدن، همت كردم، ولى ديگر حس نداشتم. بلافاصله دراز كشيدم و به روى خودم نياوردم. گفتم شايد يادش رفته باشد.

ديدم نه. باز مى گويد: "پاشو". نگاهش نكردم. خيلى حق به جانب گفتم: "حالا آب نخور". تسليم نمى شد، انگار اين هايى كه دارند از تشنگى مى ميرند. خيلى تلاش كرد بلندم كند. نيم ساعت به همين مى خنديديم ريز ريز. عين همان دختر هاى خيلى تخس.

آناهيتا عصبانى شده بود. يكى از اينكه نمى فهميد به چه ميخنديم (بس كه به جاى توضيح دادن ريسه مى رفت زويا). يكى هم اينكه  خودش شريك نبود، يكى هم اينكه ميخنديديم مامانش بيدار ميشد. يكى هم اينكه رشته ى سريال از دستش در رفته بود. با حرص مى گفت: "ما مريض قلبى داريم". ما هم مريض قلبى داشتيم خب. اصلاً همه مان همان يك دانه مريض قلبى را داشتيم، ولى نمى شد نخنديم. آخر قبل از اين، هيچ وقت من توى هيچ حركت از قصدىِ دو نفره ى حرص دربيارِ دخترانه ى كوتاه مدتى شريك نبوده ام. خيلى كه آناهيتا اخم مى كرد ديگر زياد لذتش بهم نمى چسبيد. آخر گفتيم به اش كه به چه مى خنديديم. يك نمه حسودى اش خوابيد، او هم خنديد.


پ.ن.

نه كه چيز خاصى باشد، فقط دلم خواست ثبت كنم آن شب را.

۱۳۹۴ مرداد ۸, پنجشنبه

رفت و مى رود

رفت و رفت و در محفل هر انسان و غير انسانى، آنى نشست

و نيك نگريست آنها را 

كه در خيالات بيمارگونه ى خود فرو رفته اند

اما مجادله هيچ نكرد

وعده هيچ نداد

بارى بيزارى خود رابه ديوانگى هاى خطرناك پرده نپوشيد

چون ماده گربه اى لوند كه عتاب بر او رفته باشد در ازدحام 

و در خفا با صداى آهسته چشمانش رخشان شد

اما به همان آهستگى، و بى هيچ سلاح يك تنه انقلاب كرد

به قيمت يك سلامتى ناقابل

افسار تملك از دست آنان كه بدان چنگ ميزدند كشيد، 

و خود آن را با صلابت گرفت

خود هزار گروهك انقلابى بود

كه مى بايد از پا در مى آمد با هر گلوله ى خشونت و قضاوت

اما رفت و رفت و همچنان ميرود تا برسد



براى آناهيتا


۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

يا قسم به آينه نمى چسبد

آينه بود كه ادعا مى كرد فقط با يك زن همبستر مى شود
وگرنه آنان در همان خيال تختى كه بودند خواب به خواب مى رفتند
اشتباه از آن زن بود
كه به بستر آينه پناه مى برد
او كه خود از آينه اى متولد شد
و هر آينه كدر تر شد
و در آينه شكست
و هزار دخترك غير اصيل از آن زن و آن آينه زاده شدند
كه همه ى آن ها وانمودى بيش نبودند 
و شاهدى را نمى يافتند 
كه براى ردِ 
  شايعه ى اصالتشان
كه براى ردِ 
  لاپوشانى هاى آينه 
بدو سوگند خورند
وگرنه -به خدا- آنان خود، همبستر آينه بودند

پ.ن.( يا زنى هيچ گاه دهان به قسم نگشود)

۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

آنچه آنان به رسمیت نمیشناسند نابود باید گردد

سال هاست شاعران زنان و مردانى را از فهيم ترين مخاطبانشان، در شعرهايشان مى خوانند
امروز نه من شاعرم نه جنسى طرف حسابم است.
طرف حسابم تويى كه جنسیت وجودت در منطق كلاسيكِ دوپايانِ مدّعى به تعقل نگنجيد.
در كودكى پنهان شدى و در بزرگسالى انكار
تو زاده شدى، از پدر و مادرى
اما از ديد آن هايى كه منطق فازيشان كورمان كرد و خدايشان همه چيز را مذكر و مؤنث خلق كرد، تو إنكار شدى
تو محدود شدى و سياهت كردند
 تو را و زندگى ات را، معشوق ات و هر آنچه نشانى از تو داشت.
آغوشی که امنیتت بود را بارها مقابل ديده ات شكنجه كردند
و تو بارها در ديده ی شان مضحكه شدى
دير زمانيست اين مردم به كار همه كار دارند، از بدو آنگاه كه كسى زورش بر ديگرى چربيد و خويش را برتر پنداشت.
اين مردم به آن هايى كه جنسی گنجيده در تعاريف خودشان از انسان را دارند هم، كار دارند.
پس داستان چيز ديگريست.
پا بدهد همه شان هيتلر اند. علنى جنسیت خود را تكريم مى كنند و هر آنکه خارج از محدوده ی رسمی ای که خودشان تعیین می کنند باشد، به شكنجه نابودش مى كنند.
براى مبارزه وقتى نيست
گمان نكن كسى هم برايت مبارزه ميكند
فقط كم كم وسايلت را جمع كن، تنها دفعه اى كه قادرى زندگى كنى را بردار و فرار كن 
به آنجا كه يا كسى نباشد
يا اگر كسى بود، بفهمد
كه زندگى خارج از مجموعه ى دو عضوى زن و مرد هم جريان دارد.

۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

آن سوى پرده عريانيست

برهنه پا، بر زمين زمخت شب قدم نهاد
سيگار، از پيكر سپيدش خاكستر مى ساخت 
و دود، از بسِ كامجويى خفه اش مى كرد
و او غرق شده بود، در غرقاب نا آگاهى از آينده
و در دغدغه ى تنگ مايه ى به سوگ خود نشستن
و در تماشاى نبردى تشريفاتى ميان كم جربزگى و غريزه ى نيكوى رهايى
اما غريزه اش سلاحى جز خيال در چنته نداشت
و پرده ى آينده اش رخنه هيچ نداشت
و او پيكار مى كرد، 
با سلاحى به اندكىِ آتش گرم و سرخ سيگار
و پيرايه مى سوزاند از آينده
و بر ملا مى شد برهنگى اميد
كم كم

۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

تخمشان را ملخ میخورد

زن كوچك نشست پشت فرمان و استارت زد. دود از در موتور برخاست و پِرتى صدا كرد. آب و روغن هم راه افتاد روى آسفالت. زن كوچك پياده شد و نگاه به زير ماشين كرد. در موتور داغ بود. زنگ خانه ى پدر شوهر سابقش را فشرد. 
پدر شوهرش نبود خانه، تلفن و موبايلش را هم جواب نمى داد. زن كوچك زنگ زد به شوهر سابقش. مردك، در حالى كه دخترى توى بغلش بود، تلفنش سر بزنگاه زنگ خورد ، بى اعتنا گوشى روى ميز را فقط نگاه كرد و دست به سويش دراز نكرد. بعد زن كوچك شماره ى برادر شوهر سابقش را گرفت. مشترك مورد نظر در دسترس نبود.
ساعت از نيمه شب گذشته بود. پياده شد و نگاه به روغن هاى سبز ولو شده كف زمين كرد. كاپوت را باز كرد. داغ بود هنوز. مادر شوهر سابقش رسيد دم در. گفت: "چرا پس اینجوری شد؟" زن كوچك شانه بالا انداخت و تعریف کرد که چطور اینجوری شد. مادر شوهر سابق، تلفن به دست شماره مى گرفت و نچ مى كرد از برقرار نشدن تماس ها.  
زن كوچك در حالى كه داشت قفل فرمان مى بست گفت: "مامان جون، من كه هيچ وقت مرد بالا سرم نبوده، ولى براى شمام همينطوره كه هر وقت لازمشون دارى تخمشونو ملخ ميخوره؟"
مادر شوهر سابق گفت: "مرد ها تصور مى كنند بالا سرند. صب زنگ بزن تعميركار"
دو سه روز بعد پدرِ آن زن كوچك تنها توى خانه اش از مريضى و عدم رسيدگى مُرد. و برادرِ همان زن كوچك حتا از فرنگ برنگشت براى مراسم.
تخم چيزى را ملخ نخورده، بلكه بس تخم يافت نمى شود ملخ ها منقرض شدند.

۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

يك عمر برايت مغز بادام خشك مى كنم، فقط باش

بادام خشك كرده بود و مولينكس كرده بود و توى شيشه ى مربا كرده بود و يك قاشق چاى خورى هم تويش فشار داده بود. از زير تختِ مامان جون درش آورد و گفت: " من خودم از جينسينگ بهتر براش درست كردم." آخر بابا داشت توصيه ى جينسينگ مى كرد كه خوب است و قوت دارد و اينها.

ميخواست يك قاشق بگذارد دهانش، ولى مامان جون دهانش را باز نمى كرد و غر مى زد. خيلى آرام گفت: "يه قاشقى بخور جون بگيرى".

مامان جون هم نگاهش كرد و دهانش را باز كرد و از آن بادام هاى آسياب شده ى خوشمزه اى خورد، كه باباجون خودش با دست لرزان دهانش مى گذارد و به هيچ كس ديگرى نمى دهد و تعريف مى كند كه اول ريخته توى سبد خشكشان كرده كه كپك نزند و نرمى اش به خاطر روغنِ خودِ بادام هاست.

بابا كنار پاى مامان جون روى تخت نشسته بود، همان طورى شانه هايش را گرفت كه بلند كند و بنشاندش ، دايى هم آمد كمك بابا. نه كه مامان جون سنگين باشد؛ آنقدر نحيف است كه آدم مى ترسد بشكند. توى همان هيرى ويرى دختر دايى ام گفت كه زن دايى گلخندان هم مُرده. 

گفتم: "عه!" 

خوب حواسم بود كه خيلى واكنش نشان ندهم، چون ديگر به مامان جون خبر مرگ نمى دهيم. ولى احساس كردم اسم گلخندان را شنيد. بحث انداختم كه: "مامان جون چقد اسم فاميل هايت عجيب و غريب است ها! خاله ملوس و زن دايى گلخندان و عمه ملوس و آقا شجاع و... ".  

مامان جون به حرف آمد كه: "ملوس زنگ زده؟" گفتم: " خاله ملوس؟ نمى دونم! " 

دايى دنباله ى حرفم را گرفت كه : "خاله ملوس خيلى از عمه ملوس قشنگ تر بود"

مامان جون گفت : " عمه ملوس خيلى خانوم بود. با اينكه آقا شجاع مُرده بود، هنوز هر وقت مى رفتم سر بهش بزنم مى ديدم صبحا مى آد جلوى رخت خواب آقا شجاع و صبح بخير مى گه، جاشو جمع مى كنه. همه زندگيش آقا شجاع بود. خدا بيامرزه هر دوشونو، دو تا فرشته ى عاشق بودن"

بابا هندوانه را بى هسته مى كرد و با چنگال مى داد به دست مامان جون. مامان جون اما دستش به دهانش نمى رسيد. همه مى ديديم و كمك نمى كرديم، كه خودش سعى كند و بتواند. بالاخره دستش را بالا آورد و خورد هندوانه را. مزه كرده بود به دهانش. با خجالت به بابا گفت : "دستت درد نكنه آقا داوود، زحمت كشيدى" 

مامان به باباجون گفت كه: "باباجون، اگه نماز مى خوايد بخونيد تعارف نكنيدا" 

باباجون گفت: " عيب نداره ، وقت زياده. حالا گفتند نَـ ماز، نگفتند كه بِـ ماز كه! "

بابا تخمه شكست و گفت كه : " حج عمره رو مى خوان تحريم كنن"

باباجون زود گفت كه : " والا بايد همه شو تحريم كنن اصن، يعنى چى؟ كى گفته خدا اونجاس؟تو عربستان صعودى؟ كه اين همه پول از همه جاى دنيا ميره اونجا خرج مى شه، كردنش تسليحات مى ريزن سر بندگان خدا. پولى كه اينجورى بخواد خرج بشه مى خوام نشه. حالا به من نگن حاجى اصن."

بابا گفت:" آخه گذاشتند انقدر جمع شده كه برا صد سال ديگه هم داره." 

باباجون گفت: "من خيلى ناراحتم از اين قضيه، با اين ادعاى دين همه رو چپاول كردن. حتماً مى بايد افتضاح فرودگاه جده سر مردم ميومد تا حج رفتنو از سر مردم بندازن؟ عربستان خيلى اذيت كرد ايرانو، سر همين قيمت نفت، سر خيلى كاراى ديگه..."

داشت ادامه مى داد كه مامان جون به سرفه افتاد، بابا جون شتافت به آرام كردنش و انگار كه هيچ وقت وسط هيچ بحثى نبوده خوش اخلاقى تحويلش داد.


۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

دريغ از آنكه هيچ كهنه اى دگر نو نمى شود

دلم مى خواهد تمام حافظه ام را پاك كنم، همه ى قشنگى و زشتى ها را؛ مخصوصاً قشنگى ها را . نه دوست صميمى اى داشته باشم، نه عشقى، نه پدر و مادرى، نه دوست هاى قديمى اى، نه دوست هاى جديدى...
دلم مى خواهد فرمت بشوم. حافظه ام پر شده است از همه ى ثانيه ها، ديگر امان ادامه ى حيات نمى دهد. مثل يك آيپاد قديمى كه نه دورش مى اندازى و نه خالى اش مى كنى و نه از آن استفاده مى توانى كنى. هنگ مى كنم و خاموش مى شوم موقعى كه كسى توقع جوابگويى دارد. 
حجمم همين قدر بود. آيپاد قديمى را دور انداختن بايد