۱۳۹۳ دی ۲, سه‌شنبه

شايد بايد ديوانِ طنز كنى سگِ زندگى را

ناموساً،  انصافاً ، بر مى آيد از تو حسام خانِ سمندوست جانِ بسفر آبادىِ اصلِ گيل ملقب به حس! (آن جورى نگاه نكن، بُسفر خيلى جاى قشنگى است، تازه خارج هم هست، به نظر من كه حتماً برو بيندازش پشت فاميلى ات، ما انداختيم پشت فاميليمان خيلى قشنگ شده الان ) حوصله اى كه تو دارى ديگر در هيچ دكانى يافت كه نمى شود.
بلكم تو در خاطرت باشد كه كِى بزرگ شديم و چند سال گذشت تا دغدغه هايمان از آبدوغ به دوغاب و از تلخاب به سيماب بدل شد. 
تاريخ نگارى سنگين نمى خواهد،  همين طور سر سرى هم نگاه كنى معلوم است. ماها كه هيچ كجاى اين تاريخ نقش برجسته اى نداشتيم، شايد فرو رفتگى هم داشتيم بنا به شرايطى حالا؛ ولى واسه ى خودمان خوب رنگش كرديم رولَه جان. بعضى جاهايش خوش رنگ و لعاب شد و بعضى جاهايش قهوه اى طور. اصلاً توى دوره ى ما "بسفرى" ها، نه توى آن هفده روزى كه تو نبودى اتفاقى افتاد، نه حالا بعد تر ش كه همه آمدند ديگر از آن به بعد، گُلى به سر هايمان زديم. من از اول قشنگ حواسم بود، هيچكس هيچ گُلى نزد. ولى خب دورِهمى و دور از همى خوشحالى كه كرديم. خوشى آفرينى هنر ميخواست يا نه؟ آفريدى يا نه؟ آفريدى ديگر. پس بحث نكن.
حالا لزوماً كه نبايد "آيم هپى" بازى از خودت در مى آوردى كه بريزند ضربتى بگيرند و فلانتان كنند كه؛ همان "من ديگه بچه نيستم" ِ شهرام شب پره خودش به تنهايى حداقل سه ماه خوشى نهفته در بطن دارد. تازه بعدش هم مى رود توى خاطرات و چند ماه يكبار نوتيفيكيشنَش بالا ميايد كه : ”يوووهووو، ريپلِى مى إگِن، اند لَف از هارد از بيفور! “ (حالا مثلاً وسط مراسم ختم)  نوتيف است ديگر، رسيدگى مى خواهد...
تازه هنرهاى مديايى را كنار بگذاريم، نمى شود از مكتوبات گذشت. بيا و آن يك عالمه شعر و غزل و دوبيتى و زياد بيتى هايت را جمع كن همه را يك جا، سالى يك بار دقيقاً دو شب بعد از شب يلدا به آن تفألى بزنيم و ياد همه ى چيز هاى كوچك جوانيمان بيفتيم و "خنده" اى از سر رضايت و دلتنگى سر بدهيم. ( ر.ك: خنده قوى هاى ته آهنگِ "استاد") 
چون بنا به يك سرى قوانين طبيعى نانوشته، آدم ها سر چيز هاى خيلى كوچك ياد هم مى افتند، مخصوصاً اگر از هر درى كتابتى با هم كرده باشند، حتا اگر خيلى وقت باشد قيافه نحس همديگر را نديده باشند و حتا اگر صدايشان غريبه شده باشد؛ و از نظر من مكتوبات و بالأخص منظومات به اندازه ى مسموعات و منظورات بلكم هم بيشتر ماندنى خواهند شد. 
نبايد زياد هم نوستالژى مآبش مى كردم عين اين پيرمرد پيرزن هاى جا مانده در قبلِ انقلاب. شوخى كردم بابا! تو هميشه ١٧ روز جا دارى تا اندازه ى من پير بشوى. اصلاً من قبل از انقلاب تو بعدش. اصلاً يكى دو ماه ديگر انقلاب است، همه مى رويم آن ور انقلاب دست جمعى.
چقدر حرف مى زنم. از اولش هى مى خواستم بگويم تولدت مبارك، آخر هم نفهميدم كجايش بگويم، حالا به رسم پايان خوش، آخرش مى نويسم: شبِ تولدت مبارك.
(مى توانم هم ننويسم اصلاً پايانش را باز بگذاريم خودت بروى فكر كنى بفهمى. بعداً احساس با كلاسى بهمان دست بدهد. ولى نه اين لوس بازى ها به من و شما نيامده.) تولدت مبارك پسر.

۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

او خواهد دويد

لبخند زد و نوشت:
”همه ى تان غريبيد
و من دگر بر همه ى شما قاضيانِ از بيخ و بن نقيض، بى اعتمادم 
شيرين سخنى و شيرين كارى هايتان، ارزانى

من خواهم دويد 
و نگاهم به برجاى ماندگان نخواهد سريد“
زير جُلى خنديد و گفت : ”حتا به شما دوست عزيز“

و اين توطئه ى خاموش يك زن است
درست مثل يكى از هزاران زنى كه عمرى را به تفكر رميدن گذرانيدند،
و سرانجامِ سرابشان دير و زود داشت اما سوخت و سوز، نه
لبخند زد و روى نوشته اش خط كشيد
اشك ريخت و از سر نوشت:
”خواهم رميد تا مرز سقط و سقوط“
فرسوده شد از هر روز نوشتن، و از هر روز خط زدن
پير زنى شد و نوشته هايى را كه از بَر بود،
همه را به آتش كشيد
خاكستر كرد ... 
(فراموش نه)؛

۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

مرد يعنى محق، زن يعنى (...)

زن هاى پِىْ خسته و تكرارى و حقير، خيانت ديده و رميده از مردهاى پيوسته كمر جنبان خستگى ناپذير ، تنها مى شوند. با يكى يك دانه بچه روى دست هايشان. با يك كوله بار كتاب و دفتر و مداد رنگى و ديكته و مشق آدينه. شايد زن ها اين را بى رحمى ، و مرد ها همين را طبيعت بنامند. همانچه كه براى القايش به  ذهن بچه هاى اكنون روى دست مانده، و اندى سال بعد زير دست، به سادگى، با افاضه ى تركيب اضافىِ ”بى رحمى طبيعت“ ، سر و تهش هم خواهد آمد.
 پ.ن. 
افسانه ى حيات دو روزی نبود بيش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت 
(كليم كاشانى)
پ.ن.*
بر زنان خسته كننده كوچيدن بايد
برون از برِ مردان خستگى ناپذير
اين كمر شكستگان چه مى دانند
زان كمر جنبانگان فعيل 
(نيلفر)

۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

حرف


صبح زود بيدار شدم، چاى خودش را گذاشت جلويم، كف دست هايم را نشانش دادم، يواشى گفت بميرم الاهى. انگار بخواهد مراعات كسى را كه خواب است كرده باشد مثلاً.  من ابرو هايم را دادم بالا، لبهايم را برگرداندم كه يعنى غصه دارم، درد دارم. لقمه گرفت از ظرف مرباى انجيرى كه برايمان سوغاتى آورده بود دختر عمه ام. گفتم اين خيلى شيرين است، دوست ندارم. لقمه را گذاشت توى دهان خودش، كاسه ى مرباى انجيرى را كه خودش درست كرده بود آورد گذاشت روى اوپن. من نشسته بودم جايى كه او قبلاً نشسته بود. هنوز انگار صندلى گرمايش را داشت. رفت از آن طرف اوپن نشست روبرويم لقمه گرفت باز هم. اين بار خامه هم گذاشت. حال مى كردم توى دهانم مزه اش كه پخش مى شد. فكرم ولى يك جاهاى ديگر مى چرخيد. فكر مى كردم كه چقدر توى اين بيست و دو سالى كه مى بينمش هر روز با او كم حرف زده ام. خيلى مى فهمد. اندازه ى همه ى بفهمى هايش حرف نمى زند. هميشه ساكت است خب. به جز يك وقت ها كه وير غرغر كردن مى افتد به جانش، آن هم مى دانم براى چه؛ براى اينكه خسته است. براى اينكه دلخور است . خيلى تابلو دلخورى اش را نشان مى دهد؛ با اخم و تَخم هايى كه از او بعيد است به جز در همين موارد خاص.
سر لقمه ى دوم باز غرولند كنان كف دست هايم را نشانش دادم. گفتم تو رو خداااا، درد مى كنههه... بلند شد باز آمد اين طرفم، كيسه ى باند و وسايل پانسمان را آورد، پانسمان قبلى را قيچى كرد، دستم را گرفت گذاشت توى بشقاب بتادين. من هم دعوايش كردم جيغ زدم كه تند است، انگارى دارم مى خورم بتادين را، منظورم اين بود كه مى سوزاند خيلى. بعد قاشقك آورد پماد ماليد روى زخم ها. هم ليدوكائين هم تترا و هم زينك را با هم قاطى كرد. باز من غر زدم كه نبايد اين ها را قاطى كنيم، شايد واكنش شيميايى بدهند با هم، بدتر بشود زخم هايم. گفت سيس، هيچ چيز نمى شود. گاز و باند را كه بست آرام شدم.
ظهر، خانه ى خاله، سر ناهار، مى گفت كه ذهنش كار نمى كند ديگر. گفت خيلى موقع است حوصله نكرده يك دانه كتاب بخواند. خاله هم مى گفت كه او هم حافظه اش ضعيف شده، همه چيز را فراموش مى كند، او هم قبلن عشق اين بوده كه يكهو بيفتد روى يك كتابى و خونش را بمكد.( وسط هاى حرف را نمى شنيدم فكرم به برادرم بود كه چرا زنگ كه زد انگار مست بود سر ظهرى، او كه خيلى وقت است با الكل ميانه ندارد!) به بقيه ى حرف مامان و خاله و دختر خاله كه پيوستم ديدم شروع كردند غر زدن به باباجون كه همه اش زور مى گويد و عصبانى مى شود و بقيه را وادار مى كند آن جور كه او مى گويد در خانه اش رفتار كنند، وگرنه حوصله شان نمى كند كه بيايند حتا كمك براى نگه دارى مامان جون. گفتم ببينيد باباجون چطور هنوز مخش از شماها فعال تر است. هنوز مى روى آنجا لاى كتابش يك كاغذ هست كه يعنى تعطيل نيست .
خوش داشتم از باباجون دفاع كنم. رفتارش را تأييد نمى كنم در دل خودم، ولى شايد بايد يكى هم باشد بدى اش را فقط نگويد. گفتم بد اخلاقى هاى يك هشتاد و اندى ساله را نمى شود تغيير داد. خاله مى گفت:” تا به حال خوش اخلاقى نكرده. همه اش خواسته بچه هاى من را با غضب تربيت كند.“ گفتم من حرف شما را قبول دارم ولى بد اخلاقىِ مستقيم تا به حال با من نكرده، شايد چون من را كمتر ديده برايش عزيز كرده تر باشم، شما از اول خيلى پيش مامان جون و باباجون مى رفتيد. دختر خاله ام در آمد گفت : ”آخر دليلش معلوم است. چون تو دختر آقا داوود بودى ما دختر آقا ولى. “ هيچ چيز نگفتم، خنديديم الكى .
 بعد از ظهر مامان روى تختِ مامان جون نشسته بود، بغلش كرده بود، سر مامان جون را  چسبانده بود به سينه ى خودش مى گفت نمى شنويم چه مى گويى بلند بگو. ولى من كه صورتش را مى ديدم لب خوانى مى كردم مى گفت:”چه شده دست هاى اين بچه!“ گفتم هيچى، خوردم زمين. (بعد نگاهم آمد روى بدنش كه استخوان هاى سينه اش چه نمايان اند از پشت لباسش ، و چه جثه اش كوچك و چه شانه هايش باريك است در مقابل مامان. انگار يك مشت استخوان خالى چيده باشى روى هم كه مثلاً نشسته روى تخت تكيه داده به ديوار و دو طرفش بالش گذاشته اند كه نريزند) دوباره كه به صورتش نگاه كردم حرفهاى ديگر داشت مى زد.  يواش يواش گريه كرد. صدايش هنوز نمى آمد.انگار بخواهد مراعات كسى را كه خواب است كرده باشد مثلاً. گريه هايش اين ها بود كه بميرم الاهى آن بچه طلاق گرفت بدبخت شد. آن يكى بچه حضانت دخترش را ازش گرفتند. اين يكى بچه رفته است و ديگر نميتواند برگردد ايران، آن يكى بچه، بچه اش تصادف كرده است، اين يكى بچه دارد پير مى شود هنوز شوهر نكرده. گفتم برو بابا مامان جون انقد الكى براى -به قول خودت بچه ها- غصه نخور. بعد دوباره بغض كرد گفت سه ماه است افتاده ام اينجا. خسته شدم. سينه ى قبرستان جاى من بود، نه پسر دسته گلم كه پر پر شد. باز گريه كرد.
ديگر نگفتم يك سال دارد مى شود كه از تختت يك متر هم فاصله نگرفته اى. نگفتم كه غصه هايت ديگر قديمى شده است. الان كلى داستان جديد اتفاق افتاده كه تو نمى دانى: كه برادرت هم تازه مرده ديروز هفتمش بوده، كه آن يكى نوه ات سرطان گرفته و دارد شيمى درمانى مى شود، كه اين يكى نوه ات زده به سرش كه پدرش را بيندازد زندان، بابا اه، مامان جون! تو خيلى عقبى. با تو من چه حرفى بزنم امروز؟ مجبور است آدم غصه هاى قديمى را بشنود و فكر كند قبلاً همه چيز بهتر بود. كاش مكافات ها فقط همان ها بودند

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

در راستاى سقوط

-كاشكى منم امروز مى رفتم طبس

  • از زندگيت سير شدى؟

-اوهوم

  • چرا خب دخترم؟ چرا اين حرفو زدى؟

-خستمه

  • ببرمت مسافرت؟

-نه

  • طبس؟

-تو نبر، من خودم برم

  • نه بابايى اونجورى نمى شه، مى خواى بميرى؟

-اوهوم

  • خب من بهت مى گم چيكار كن، بگم؟

-اوهوم

  • پاشو از اين پنجره با سر بپر پايين اينجورى ( بعد سرش را دولا كرد كه ينى اينجورى)

-اينجورى خيلى ميترسم

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

كه رنج ببرى

يك دختر خاله دارم ( خيلى دختر خاله هاى ديگر هم دارم ها، ولى يكيشان) الان قريب به چهار ماه است دوندگى مى كند از اين اداره به آن اداره كه انتقالى بگيرد از منطقه ى ١٥ به ١٢، روزى دو بار مى رود منطقه، بعد مى آيد اداره كل، باز مى رود آن يكى منطقه. حالا بعد از اين همه وقت به اش گفته اند كه برو بنشين تا يك نامه اى به اسم انتقال اضطرارى چاپ بشود برسد دست ما، تو هم زرتى بگير فرمش را پر كن، بعد بگو من مى خواهم بروم معلم ابتدايى بشوم كه قبولت كنيم. اين بنده خدا هم نمى گويد من ٦ سال رفته ام دانشگاه رياضى خوانده ام و ١٧ سال تدريس كرده ام، همين دبيرستان هم اذيت مى شوم، نمى گويد كه مد شده همه ى دبيرستان هاى دخترانه معلم مرد مى آورند و من بيكار شده ام، نمى گويد هم كه فكر مى كردم سه سال مانده بازنشسته بشوم حالا شما مى گوييد ١٣ سال مانده، نمى گويد آخر من چه به دبستانى ها ياد بدهم؟ ورزش؟ يا علوم اجتماعى؟ نمى گويد بچه ى خودم را از دو سال پيش كه طلاق گرفته ام و الان ابتدايى است هنوز نگذاشته اند حتا ببينمش، چطورى بروم بچه هاى مردم را درس بدهم وقتى هركدامشان را مى بينم ياد دختر خودم مى افتم؟ نمى گويد پس اين فرم لعنتى را چرا نمى آورند؟ فقط دوباره هر روز مى رود ببيند همان فرم كذايى هم گيرش مى آيد يا نه؟
دختر خاله ام هيچى نمى گويد، فقط كار مى كند.

۱۳۹۳ تیر ۱۳, جمعه

اينورا بوى زندگى مياد

مامان جون ريه اش يك كارى شده است كه صدايش يواش شده. الان نزديك به سه ماه است كه يواش شده. قبلش نزديك به يك ماه اصلاً صدا نداشت، صامت دهنش تكان مى خورد فقط. انگار كه كر بودى مثلاً؛ لب خوانى بايد مى كردى كه ببينى چه مى گويد. يعنى الان تازه خوب است نسبت به آن وقت.
هرچه خاله و مامان و دايى داريم شيفتى مى روند پهلويش هر روز. حالا امروز مامانم نشسته بغل تختش روى زمين. مامان جون هم هى يك چيزى مى گويد يواش. دارد افسانه ى بچه هاى برادرش را با آب و تاب تعريف مى كند كه يعنى: ”بعله منم بچه برادر دارم مثل دسته ى گل كه همه ى فاميل نگاهشان است ببينند آن ها چكار مى كنند ، بروند همان كار را بكنند“. مامانم ولى چون هى متوجه نمى شود كه مامان جون چى ها مى گويد، هى لجش مى گيرد،مطلب را دنبال نمى كند خلاصه. فقط بعضى نقاط حساسِ قصه مى گويد: ”بلند تر بگو مامان جون!“ يا الكى مى گويد: ”آهان“. گاهى هم خيلى نابجا مى گويد: ”آخى“...
مامان جون هم لجش گرفته، چون فهميده مامان گوش نمى دهد. پنكه هم هى پلق پلق مى چرخد كه مثلاً خنك كند. چون باباجون گفته باد كولر براى مامان جون خوب نيست، هر چه خاله و دايى و مامان هم داريم جرأت نكرده اند حرفى چيزى روى حرف باباجون بزنند كه. مامان هم كه ديگر گوشش به مامان جون نيست، بى خيال شده اصلاً. بس كه حرصش در آمده ديگر نگاهِ دهانِ مامان جون هم نمى كند. من نگاهم توى دهان مامان جون است ولى، كتاب جلوى صورتم الكى. مامان جون لبهايش را با حرص تكان مى دهد، پيس پيس كنان به مامان تشر مى زند كه : دختر برو گوشتو شستشو بده خب...كرى؟!
مامان نمى داند الان لجش بگيرد يا خنده اش بگيرد. جفتش با هم گرفته. مامان جون هم شاكى... خلاصه اينجورى...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

.

آدميزاد خيلى سختش است با اين هايى كه غصه شان يك راست بروز مى كند توى رفتارشان، دَم پَر بشود. مى آيند غصه دارند، نمى فهمى چه شد اصلاً، نمى فهمى با تو بد است يا غمش سر ريز كرده روى تو؟ يا اصلاً تو را مى بيند، نمى بيند؟ حواسش هست، نيست؟ خطايى كرده اى كه اينجور رفتار مى كند؟ خطايى نكرده اى؟ چه كار كردى پس؟ ها؟ شايد بايد مثلاً حفظ حجاب كنى! يا چه بدانم، ساكت شوى؟ ساكن شوى؟ احوال پرسى كنى، نكنى؟ مى گايد اعصاب را اين بلاتكليفى ها؛ يواشى مى گويى: ”سلام حاج خانوم“ ! محل نمى دهد. داد مى زنى كه: ”احوال شما؟ خوبين؟“  بعد نمى فهمى عينش هم نيست يا كه مثلاً گوش هايش سنگين شده؟ كر نشده باشد يكهو؟ چشم هايش كه مى بيند دهانت را كه تكان مى خورد مدلِ ”سلام“ كردن! زل مى زند توى چشم هايت. از درجا زدن باز مى ايستى؛ از نفس افتاده و خيس از عرق مى خواهى كش بيايى بالايى رويت نمى شود، مى خواهى كش بيايى پايينى، باز رويت نمى شود.
با خودت دودوتا چارتا مى كنى مى بينى كه آخر حاج خانوم تا ديروز ها حرف مى زد، غُر مى زد به حاج آقا. حاج آقا مى نشست توى تراس چپق دود مى كرد. حاج خانوم الكى گله مى كرد كه مثلاً ”چرا در را باز مى گذارى؟ مگس مى آيد!“حاج آقا نمى شنيد كه؛ اما مى فهميد مدل دهان حاج خانوم شبيه غر زدن است.
رد مى شوى مى روى يك پشتى كش و قوست را بيايى تا سرد نشده اى، بعداً ها دم بقالى كه يك خامه از اين پاكت صورتى ها گرفته اى آن دستت و يك نان بربرىِ گردِ خميرِ سنگين توى اين دستت، و دارى تصميم مى گيرى كه هر دو را بگيرى كدام دست كه يك دستت برود توى جيبت، مى شنوى از همسايه آن ورى كه از همين چند ديروز پيش ها تا امروز حاج آقا ديگر نگاه هم نكرده توى دهان حاج خانوم. فقط استفراغ كرده و باد در داده و چشم هايش بسته بوده شاش كرده توى جايش. بعد حاج خانوم ديگر نمى فهمد كه چه مى گويند به اش. شايد هم مى فهمد و حسش نمى آيد كه جواب بدهد، شايد هم حواسش نيست اينجاها. دارد فكر مى كند هِى.

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

به مناسبت روز زن

نگاه نگاه مى كرد توى صورت همه ى دختر ها و زن هاى اتوبوس.
بعد يك جورى سر تا پايشان را برانداز مى كرد كه ببيند زن ها با دختر ها چه فرقى دارند. نگاه به استخوان بندى سرشانه و لگن و قيافه و ابرو هايشان مى كرد. انگار كه مى خواست ببيند چند تايشان استخوان تركانده اند. مى خواست ببيند معلوم است كدام هايشان زن اند يا نه.
يكى يكى با صراحت تشخيص مى داد كدام ها دخترند، كدام ها زن. بعد يكى يكى حدس مى زد كه كدام يكى از اين  زن ها ، مردشان ولشان كرده و رفته. بعد يكى يكى نگاه مى انداخت به آن هايى كه حدس زده بود دختر باشند. اشك مى ريخت.
بعد يواشكى خودش را نگاه مى كرد. مى خواست ببيند توى كدام دسته است. بعد دوباره نگاه مى كرد به بقيه. با نگاه به يك دختر بچه ى كوچولو موچولو و ظريف مريف كه مى خواست به اش دستمال كاغذى تعارف كند اما رويش نمى شد، هق هق ش شد. دختر بچه توى گوش مادرش آرام گفت: ”مامان بهش دسمال بدم؟ “ مادر، با احتياط لبش را گاز گرفت يك كمى ابرويش را بالا انداخت كه يعنى: ”هيس! نه!“  
رويش نمى شد دستش را بياورد تا دم چشمش و اشكش را بمالد به پشت دستش. خوش داشت فرض كند كسى متوجه صورت اشك آلودش نيست. رو كرد به پنجره . مى خواست سرش را بالا بگيرد كه باد بخورد اشك هايش را خشك كند. ولى چشم از خيابان نكَنْد. آن پايين يك ماشين گل زده ديد، كه تويش داماد دارد. لابد داشت مى رفت پىِ عروسش. يادش آمد كه يك روزِ نه چندان قديمى تصور كرده بود كه او هم بالاخره بايد خانومى بشود براى خودش. فكر كرده بود زن شدن آداب و رسوم دارد. آرزو كرده بود جشن بگيرد زن شدنش را. آرزو كرده بود كه عاشقى اش قشنگ بماند. بعد ديد كه نشده آن جورى. پول اتوبوس توى دستش مچاله شده بود. درِ اتوبوس باز شد. توى اتوبوس هياهوى پياده و سوار شدن راه افتاد. زن كوچك پول مچاله شده را گذاشت كنار دست راننده روى داشبورد. كيفش را انداخت روى كولش. رفت.

۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

سال جديد- تولد- مريضى- سر درد

تا ساعت دوازده شب داد و بيداد و حرف و حرف و حرف 
عيدمون مبارك شد
دعواهاى تهرانو با خودمون مى بريم و مياريم هر جا كه مى ريم
همينه كه هست ، همين جورى تَرَم ميشه حالا
مى خوام سريع تر برگردم خونه كه لا اقل وقتى ميگم بس كنيد بتونم برم تو اتاق خودم درو ببندم

۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

چند روز بی کسی می کُشد

زندگى ام خلاصه شده بود روى نهايت ٢ متر جا. بعله؛ اندازه هم گرفته بودم با كاغذ آچار. يك متر عرضش بود، دو متر هم طولش. با احتساب بيست سانتى متر حريم دور و بر تشك، مى كرد به عبارتى سه متر و بيست سانت حالا. همه چيز را هم توى آن يك متر و بيست سانت حريم جا داده بودم: بشقاب، خرما، جعبه ى دستمال كاغذى، فندك، جزوه، ساعت مچى، جوراب، جا سيگارى، ليوان، موبايل، يك دانه از اين پتو نازك ها كه طينتش از ملافه هم كمتر است، دفتر سر رسيد، خودكار مداد و عينك. اصلاً اين حريم بيست سانتى همه ى جهان اطرافم بود كه نمى توانستم هم از مرزش تجاوز كنم آن طرف تر حتى. يك طرفم آتش شومينه بود، پايين پايم اُپن آشپزخانه، بالاى سرم هم يك دانه از اين مبل هاى خرسكى گنده بك كه يادم نمى آيد آخرين بار چه كسى ، كِى رويش نشسته بوده. اصلاً كلاً هم كسى روى اين خرسك ها نمى نشيند؛ آخرين بار كه مورد استفاده واقع شدند به گمانم آن شبى بود كه چهار نفرى با مهسا و محمد و جناب طبا رويشان نشسته بوديم كه مثلاً شب يلدايى كنيم اما باز آن موقع هم هيچ كس روى اين يكى كه الان مورد بحث است جلوس نكرده بود، بس كه جايش تخمى است بنده ى خدا. فقط بلد بود حريم من را محدود كند. خلاصه كه آقا محدود بود جا. فقط يك طرفم هوا داشت كه مى شد بقيه ى سيصد و نود و شش متر و هشتاد سانتى كه اين ماه الكى اجاره اش را داده اند( با احتساب حياط مزخرفش البته) ، مى شد چشم بياندازى و نگاهت زود گير نكند به چيزى، تا برود برسد به آن ساعتى كه مدام پاندولش را تكان تكان مى داد كه يعنى: ”خاك تو سرت! وقت رفت كه“. من هم هى برايش سر تأسف تكان تكان مى دادم، دهانم را هم از آن ورى كه برعكس لبخند است خميده مى كردم كه: ”اگر روى اين ضرباهنگ خالىِ اعصاب خورد كن ات كه انگار مترونوم را توى خلأ ول داده اى و هيچ وقت قرار نيست بايستد، يك ملودى خوب گذاشته بودند حالا يك چيزى! توى نكبتى برداشته اى و ريده اى به قوانين فيزيك و حركت و اين كسشعر ها و آن آدم هاى كسخلى كه خودشان را به شدت به در و ديوار كوبيدند كه بگويند توى خلأ صدا نمى آيد. اگر تويت خلأ است كه پس چرا زر زرت به راه است و اگر هوا دارد، پس چرا به گا نمى روى يك روز از اين مقاومت هوا و اين ها؟“ همه ى اين حرف ها توى همان نگاه خلاصه مى شد يعنى . يكهو گلوله شدم پا شدم مثل اين ها كه مى خواهند تايتانيك بزنند اما نمى توانند، ضايع مى شوند، سرشان مى خورد يك جايى عين زير اوپن. همان طورى به قصد شمال. لپ تاپم را زدم زير بغلم، شلوارم را هم عوض نكردم حتى ؛ با همان شلوار ورزشى، با همان تى شرت ، كاپشن تنم كردم و رفتم شمال. نه حواسم بود پول بردارم، نه زنجير چرخى چيزى، نه چاقويى، چكشى، اسپرى فلفلى، اسلحه ى سردى ، فلانى، بيسارى...  انگار كن كه يك بز دارد با كله مى شتابد كه شاخ بزند زير يك كون يا همچون چيزى. در همين حدود عجله كردم. بعدش ولى توى راه بالاى شش هفت بار بُـلــــــَــــند به خودم گفتم اوه اوه گه خوردم. يك بار موقعى كه مادرم فهميد دارم مى آيم، زنگ زد گفت: ”همين الان دور مى زنى“ گفتم  : ” عاخه من ديگه دارم راه مى افتم مادر من، وسايلمم جمع كردم“ ( حالا منظورم از عبارت ”دارم راه مى افتم“ اين بود كه كرج ام تقريباً! منظورم از ”وسايل “ هم لپ تاپ و موبايلم بود، خدايى نكرده فكر نكنيد وسيله ى ديگرى هم پس ذهنم مى پلكيد كه بايستى بر مى داشتم، نه. يك ذره خرده گردو و يك دانه شكلات هم كه همراهم بود از كَرَمِ جيب كاپشنم بود) بعد بدون خداحافظى گوشى را رويم قطع كرد، يك بار آنجا فهميدم گه خورده ام. يك بار موقعى كه توى زنجير چرخ فروشى فهميدم پول ندارم. يك بار وقتى شاش داشتم نمى دانستم كدام گورى دور از جاده مى شود زد كنار و توى برف گير نكرد، دنبال يك رستورانى چيزى  مى گشتم براى رفع حاجت كه چهار تا مردم تويش پيدا شود، كه توى همان تاريكى و سرمايى كه مگس خايه نمى كرد پر بزند، نمى دانستم از كجا بياورم چنين جايى را. يك بار موقعى كه يك اتوبوس از روبرو داشت يكى از پيچ هاى سيصد و شصت درجه اىِ هزار چم را چس چس مى آمد بالا و من داشتم مى رفتم پايين ، هر كارى كردم ترمزم به جاى وايستاندن ماشين فقط قيژ قيژ صدا كرد، انگار كه دارى پايه ى ميز را مى كشى روى سراميك، نفهميدم چكار كردم، كجا كردم ماشين را، فقط بعد از سى- سى و پنج ثانيه متوجه شدم از زير بارِ يك رحلت جانگوز سالم به در شده ام. يك بار هم الكى ترس برم داشت كه يك ماشين لاشخور بپيچد جلويم و اين ها. اين بار آخرى را آقا محمد خانِ كون ديوارى يادم داد كه بايد هراسناك اين مسأله هم باشم، وگرنه خودم تخمم هم نبود، عمراً حالى ام نمى شد يعنى كه از اين خطر ها هم دارد...
القصه، رفتم به ضرب و زور، رسيدم بعد از سه چهار ساعت ، عاق والده هم شدم آنجا، ولى ناراضى هم نيستم از خودم، خوب كارى كردم، ديوانه مى شود آدم تنهايى خب. 
پا نويس : جا دارد طلا بگيرم دو جمله را از آقاى بابا كه اولش گفت:” مُردى به من چه آ! “ ولى تا آخر ساپورتيو بود.با اینکه کارد می زدی خونش در نمی آمد،  تهِ تهش گفت ”تجربه ت زياد شد.“