۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

كه رنج ببرى

يك دختر خاله دارم ( خيلى دختر خاله هاى ديگر هم دارم ها، ولى يكيشان) الان قريب به چهار ماه است دوندگى مى كند از اين اداره به آن اداره كه انتقالى بگيرد از منطقه ى ١٥ به ١٢، روزى دو بار مى رود منطقه، بعد مى آيد اداره كل، باز مى رود آن يكى منطقه. حالا بعد از اين همه وقت به اش گفته اند كه برو بنشين تا يك نامه اى به اسم انتقال اضطرارى چاپ بشود برسد دست ما، تو هم زرتى بگير فرمش را پر كن، بعد بگو من مى خواهم بروم معلم ابتدايى بشوم كه قبولت كنيم. اين بنده خدا هم نمى گويد من ٦ سال رفته ام دانشگاه رياضى خوانده ام و ١٧ سال تدريس كرده ام، همين دبيرستان هم اذيت مى شوم، نمى گويد كه مد شده همه ى دبيرستان هاى دخترانه معلم مرد مى آورند و من بيكار شده ام، نمى گويد هم كه فكر مى كردم سه سال مانده بازنشسته بشوم حالا شما مى گوييد ١٣ سال مانده، نمى گويد آخر من چه به دبستانى ها ياد بدهم؟ ورزش؟ يا علوم اجتماعى؟ نمى گويد بچه ى خودم را از دو سال پيش كه طلاق گرفته ام و الان ابتدايى است هنوز نگذاشته اند حتا ببينمش، چطورى بروم بچه هاى مردم را درس بدهم وقتى هركدامشان را مى بينم ياد دختر خودم مى افتم؟ نمى گويد پس اين فرم لعنتى را چرا نمى آورند؟ فقط دوباره هر روز مى رود ببيند همان فرم كذايى هم گيرش مى آيد يا نه؟
دختر خاله ام هيچى نمى گويد، فقط كار مى كند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم