برای رونماییِ آنتیک های قدیمیِ باز مانده از
جنگ روانی، مشعل در عدالت تاریک می کشند
و سایه ی موحش تَرَش در آن سَر، چشمان مفتون
متحیرِ این سرِ سرسرای سیاه را ، به جنون می کشد
صدای نواختن پُتک های دروغ بر خشت های پناهگاه،
در گوش طنین می افکنَد
و نیز زمزمه ی نجس زرافه ی سبزی که هر لحظه ترس
از آلوده شدن به لجنش رعشه بر تن می انداخت، بکارت گوش را پاره می کند
نمناکی مِهِ خنک صبحگاهی، سرد می کند درد رگ های
خیس روماتیسم بی پناهی را
از این حوالی هرچه پیش تر، سیاهی به زردی بی جان،
و صدا ها رو به زوال می گرایند
دور تر ها، پشتِ سر، انگار دیگر ، خبری نیست از
تاریکی و ظن
از تونل خاطرات به بیرون
قدم به قدم ، گرمای نور، اعتصاب های ماسیده بر
اعصاب را به تصعید می کشاند
خط به خط ، چروک های تحجر ، باز می شوند
اما
هنوز بی حسی با لذت مأنوس نشده
هنوز زمان با عبور نیامیخته،
باد شنوایی در گوش سیلی نزده،
روشنایی رنگ می بازد
کیشِ بی خدایان به ماتِ سکوت می انجامد
خلأ بر نَفَس غلبه می کند
و این ، هیچ وقت پایان تراژدی نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم