هدف این بود که بگوید نه . که از خودش محافظت
کند. شست پایش را از زمین بلند می کرد و سعی می کرد محکم بکوبدش باز به جای اولش .
گفتم :" تو از اونایی "؛
گفت: " کدوما؟ "
گفتم :
"اونا " . بعد هی نگاهم کرد که بگویم کدام ها...
حرفم را گم کرده بودم. داشتم خودم را سرزنش می
کردم که چرا دارم مردُم را توی دسته بندی می گذارم –اونایی که اینجوریند یا اینایی
که اونجوریند- گفتم: " نه ، هیچ
کدوما ".
می خواستم بگویم: " ولی حدس می زنم اگر
بیفتی تو همچین شرایطی ، همچون کاری می کنی "
باز انگ پیش داوری به خودم چسباندم. نصفه خوردم
ته حرف را. گفتم : " آقا اصن هیچی"
بعد پاشد رفت دم پایی پایش کرد ، شروع کرد از
بیست سال پیش و ده سال پیش تَرَش تعریف کردن. پریدم توی حرفش که: " اشتباه
کردی خو، مشخصه، حالا که چی مَثَن هی یاد آوری می کنی همه چیزایی رو که گذشته و
دیگه برنمی گرده؟ "
بعدش دیگه ساکت شد، منم ساکت شدم. گفتم به خودم
اصلاً مگه تو بودی توی آن شرایط ؟ که قضاوت کنی کار کی اشتباه بوده . چجوری اصلاً
تشخیص می دهی که گذشته را بازخوانی کردن دردی را دوا نمی کند؟ چیز مفیدی را یاد
آور نمی شود؟
بعد گفتم : " حالا حرف منو حساب نکن. همچی موردی رو گذاشته اند جلوت میگن تصمیم بگیر.
انجام می دهی یا نه؟ "
گفت : " نه " ...
ببخشیدااا
پاسخحذفولی چی شد ؟ !!
اصن چیز خاصی نشد، منظور تاثیر غیر مستقیم حرف اطرافیان(حالا چه مغرضانه چه هرچی) روی تصمیم گیریای آدماست . همین
حذف