۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

فاصله اش یک لحظه چشم باز کردن است


با ولع پنیر می خورم و می گویم: "مگر من و تو با هم پنیر نخوردیم آن روز؟" نگاه می کند و با ناراحتی ساختگی و مهربانی انباشته در چشمانش، جوری که تلاشش برای باوراندن من موفقیت آمیز باشد، می گوید: ”! ظاهراً همه چیز توهمی بیش نبوده."
 تند و سریع پنیر ها را قسمت می کنم، و هر بار تکه ای را در دهان می گذارم که مطمئن شوم هنوز پنیر است. بعد ناگهان متوجه می شوم که تمام تُشکم یک پنیر بزرگ است و بی تردید، جوری که انگار از اول مطمئن بودم قطعاً از جنس پنیر بوده، به همه نشانش می دهم، اما خیلی سریع، طوری که خودم هم نفهمم از کِی و چطور، عوض می شود. پیر مردی که مطمئنم مدتیست مُرده، نوازنده ی ویلن و مدیر با تجربه ی آن آموزشگاه موسیقی - که هر بار در آنجا کلاس داشتم به بهانه ای زودتر می رفتم تا مدتی را پیش او منتظر بمانم و او با مهربانی به شانه ام بزند، بگوید: همه مثل تو پیگیر قطعه نمی شوند ها! و بعد بخندد و از قدیم هایش برایم تعریف کند، چون می داند چه ذوقی دارم برای شنیدن-  از روبرو می‌آید و در حالی که از کنارم رد می شود، مستأصل می گوید: ”شما که دیگر از من خرید نمی کنید، من تنها ماندم” . و نمی دانم چرا باور می کنم که او فروشنده ی سوپر مارکتیست که همیشه از او سیگار می گرفتم! و تعجب نمی کنم از این که چرا حرف های همیشگی اش را نزده و چرا نگفته: ”دخترجان چه غصه ای داری وقتی می توانی با یک دور رفتن و آمدن روی سازت غم دنیا را از یاد ببری؟”  
کمی جلوتر کسی آب می خواهد، انگار که دارد جان می دهد روی زمین افتاده. حس می کنم علی، پسرِ پیرمرد ویولنیست، از کنارم رد می شود. می گویم:  ”راستی! پدرت...! ” اذعان می دارد که پدرش مرده است اما جوری حرف می زند انگار خیلی خوب با قضیه کنار آمده، و فرد صرعی روی‌ زمین از بی آبی دارد جان می دهد، یکهو یادم می افتد که همین الان آب خریدم و به جای ۳۰۰ تومان، ۳۰  تومان شد پولش ، اما چرا آب در دستم لجنی رنگ و شیرین طعم است؟ و چرا لیوان است؟ چشم می درانم می بینم شخص در حال مرگ از زمین بلند شده و به سویم می آید. لیوان را می گیرد . و باز می گویم: ”مگر تو دیروز پنیر نداشتی؟
چرا هبچ کس حرفم را باور نمیکند؟ چرا این بچه ی کوچک اسهال دارد؟  چرا من جنس هرچه را‌ به مردم نشان می دهم جنس عوض می کند و موقع پارک کردن، روی سنگ، ماشین یک دور می چرخد؟ و من تشک پنیری، ابری، پارچه ای ، پتو های خالی روی زمین، پنیر هایم را نشانِ همه‌ می دهم اما مدام تغییر می کنند؟
حالا دیگر اطمینان دارم که این زندگی واقعی نیست. زندگی واقعی از آن هاست که همیشه می کنیم ؛ از آن ها که هر روز پرنده ای در قفس حبس می کنی و برایت می خواند و به ترس و لرز ظرف آبش را عوض می کنی، به به چهچه می کنی و می گویی: ”من خیلی پرنده ‌دوست هستم ، مخصوصاً زِر زِر کُنش را خیلی می پسندم.” از آن هاست که توی ترافیک اوین می مانی و از آن بالا صف ماشین هارا می بینی اما مجبوری بروی جزءشان، بعد هی آرام به سمت قعر فرو می‌روی، به جایی که هیچ کس و هبچ چیز در دیدگانت جای ندارد مگر اتومبیل جلویی؛ و بعدتر فقط ماشین های بالاتر را بی هدف می شماری، بدون هیچ‌ عدد ابتدا یا انتهایی، که از زور شاش و گرسنگی یادت می رود شماره چند بودی. از آن هاست که صدای ضرب قلب یک نفر را، هم با ۷۲ بشنوی و هم با ۱۸۰ ؛  از آن ها که هرچقدر که بخواهی آغوش سهمت نیست؛ آن موقع ها که بدون اینکه اتفاقی بیفتد، ترس زانوانت را به رعشه می افکند، که برنتافتن ادامه ی نا امیدی هایت را کسی نمی تواند  به دوش کشد.  اینجا زندگی واقعی نیست، اینجا کودکی با ماشین به شدت تند حرکت می کند و من زیاد هول نمی کنم، اینجا تعجبم از دیدن مرده هاست، نه زنده ها. اینجا بزرگترین نگرانی ام تغییر پنیر است، نه هیچ کس و هیچ چیزی دیگر. اینجا بشقاب ها را می شکنم و میدانم جنس شیشه خرده ها به زودی عوض می شود اما وقتی با شتاب تویشان دست می برم، دستم می‌بُرد و درد ندارد، و مرد با تجربه ای می گوید: ”دیدی گفتم اتفاق بدی افتاده؟  ببین بچه مریض است! " .
اینجا دیگر آرام آرام می شود فهمید که موقع چشم باز کردن است...

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

ما خودمونم جزء مردمیم


      -          دستِ خودتون نبود؟ ینی چی دست خودتون نبود؟
-          آخه یارو از اون تو اسلحه ها رو، یه دیوار خراب کرده بودند، من رفتم اونجا، دستِ منم اومد!
-          رفتی گفتی به منم اسلحه بدید؟
-          نـــــه ، ما رد می شدیم از اونجا ؛ دادند دستمون، 5 نفر بودیم، هممون هم مست بودیم، جلوی صدا سیما، رفتم ببینم چیکار می کنند شلوغ بود، یارو داد دستم.
-          دیشبِ 22 بهمن؟
-          نــــه، مثلاً یک ماه جلوترش، خلاصه اسلحه ها رو گرفتیم دیگه... من بودم و جعفر بود و محمود شُلی بود و...، نه، محمود شیره ای. بدبخت اهل هیچی هم نبودا، چون لاغر بود بهش می گفتند. پسر اون یارو فاطمه خانومه هم بود که پشت خونمون می نشستند، پشتِ خونه لیلا، همه با ماشین و اینا داشتند می رفتند، تانک و توپ و اینا. گفتم اینا کجا می رَن؟ گفتند صدا سیما، اسمش چی بود اون موقع؟ آهان! رادیو تلویزیون. خلاصه منم رفتم. اسلحه ها هم دستمون بود. بنزین نداشتیم. دنده عقب اومدیم تو پمپ بنزین، هی اسلحه می کشیدیم، خشاب می کشیدیم. یارو برامون بنزین زد و رفتیم، تو چمران. بعدش اومدیم رادیو تلویزیون، نگو از یه درِ دیگه یه کسای دیگه به رادیو تلویزیون حمله کرده بودند. مثلاٌ از تو پهلوی حمله کرده بودند ما از تو بزرگراه شاهنشاهی اومده بودیم.
-          ینی پولِ بنزین رو ندادید؟
-          چرا، ولی بی صف زدیم، اسلحه فقط دستمون بود. کاپشن آمریکایی و شلوار شیش جیب، اور کتِ آمریکایی، از  اونا که عباس آقا می پوشه.
-          جوگیر بازی؟
-          آآآآآره ، جوگیر شده بودیم. اومدیم رفتیم محله مون، قوطی روغن نباتی می زدیم، صندوقی تیر داشتیم.
-          چند سالت بود؟
-          20 سال دیگه.
-          تیر از کجا آوردید؟ صندوقی!
-          همونجا دادند بهمون دیگه. همونجا که اسلحه ها رو دادند دستمون.
-          خب اونا رو از کجا می آوردند؟
-          از تو باغ شاه، دم میدون حُر.
-          خب؟
-          آهان فرداش 17 شهریور بود. الان یادم افتاد. 5-6 ماه مونده بود به اون 22 بهمن. همه اسلحه ها رو لای خاک کردیم، دمِ سیمان تهران، همونجا که بابام ویلا داشت.
-          گفتم 22 بهمن کجا بودی؟
-          بابای ما یه جای بزرگ دوست داشت که وسط حیاط می خوابه ، خُرخُر می کنه، کسی صداشو نشنوه راحت باشه. سه تا تشک می انداخت زیرش... داشتم چی می گفتم؟ آهان، خلاصه رفتیم میدون خراسون، گفتند نرو اونجا، مأمورای گارد زده اند همه رو کشته اند و فلان و اینا. اومدم دیدم بچه محلمون سوار تانکه، گفتم رضا لالی! (زبونش می گرفت آخه ) گفت:" چاکّلم!"  رضا لالی اینجا چیکا می کنی؟ گفت : " زدم خوارشونو گاییدم! از دستشون گرفتم اومدم! " ....خلاصه ما رو نشوند تو تانک و اومدیم. تو شهباز اینا رو دیده بودیم. همش صحبت این بود که اسلحه ها رو چیکار کنیم، نگیرنمون، اعدام نکنند! بعد یه سال خودشون گفتند هر کی اسلحه داره بیاره تحویل بده.
-          چرا می گی بعدِ یه سال؟ پس 22 بهمن چی شد؟
-          همون یه  ماه بعدِ 22 بهمن حالا مثلاً. اصلاً 22 بهمنی در کار نبود که، اینا اسم گذاشتند 22 بهمن. وگرنه 3 روز بود شاه رفت یه دفعه گفتند خمینی اومده. با همدیگه رو در بایستی داشتند. اون می گفت شاه باید بره من بیام، شاه می گفت اون می خواد بیاد ، بیاد عب نداره. الان دلم می سوزه براش، بدبخت!
-          خاک بر سرش کنند، چرا رفت پ؟ یه بار دیگه ام ول کرده بود رفته بود که...
-          نه!  اون یه چیز دیگه ست. سال 32 بوده جریانش اصلاٌ یه چیزای دیگه س. سر اون قضیه بابا بزرگم مرده بود، همونجا تو مسگر آباد خاک کردند، بعد از یه مدت نمیذاشتند دیگه بریم سرِ خاک. نرده کشیده بودند کسی هم جرأت نمی کرد بره که دیگه. اونجا قبلاً اسم پارکش 28 مرداد بود.
-          من با این حرفا حالا کاری ندارم. می خوام ببینم 22 بهمن کجا بودی؟
-          من هیچ جا! ما سرِ عرق خوریِ خودمون بودیم. ما اصلاً یک دفعه هم نه با کسی جنگیدیم ، نه دیدیم، نه تظاهرات رفتیم .تنها تظاهراتی که رفتیم واسه کشتن طالقانی بود که فقط رفتیم تماشا . رفته بودیم شمال، چالوس، یهو طالقانی مُرد. ینی نمرد، سفیر شوروی اومده بود ، با هم دیدار داشتند، آزادی خواه بود. گفتند به مرگ طبیعی مرده همون شب. سه روز هم عزای عمومی اعلام کردند که مثلاً.... 
مردم یادشون می ره....
-          پس کی می رفت تظاهرات؟
-          مردم. مجاهدا، حزبیا...
-          مردُم کیه؟  مگه تو مردُم نیستی؟
-          یه مشت مردمِ بی سواد می رفتند تظاهرات و شبها الله اکبر می گفتند. نمی دونستند چی داره می شه
-          بی سواد یا ایده آل گرا؟
-          اونا داستانشون جداست، اونا خودشون انقلاب رو راه انداختن که خودشون بیان سرِ کار. اصلاً اسم جمهوری اسلامی نبود که، اسمش این بود که انقلاب شده، اصلاً این خبرا نبود. خمینی هم هرکی باهاش حرف میزد بهش می گفت شما که از خودمونید.
حالا به هر حال ما می رفتیم تماشا ، نظم این تظاهرات کننده ها دیدنی بود. تر و تمیز و شیک و سانتی مانتال، سفت و محکم همه با هم می خوندند : اتحاد، اتحاد، اتحاد ای ملــــــــت! ما با هم متحد می شویم، تا بَر کنیم ریشه ی استبداد؛ کارگر، برزگر، رنجبر، ای کارگـــــر! ما با هم متحد می شویم، تا بَر کنیم ریشه ی استبداد.
یه سری هم بودند که مردم بودند واقعاً
-          تو خودت هم ، ما خودمون هم مَردُمیم، نیستیم؟ 

۱۳۹۱ بهمن ۲۰, جمعه

گذرگاه جنگ


برای رونماییِ آنتیک های قدیمیِ باز مانده از جنگ روانی، مشعل در عدالت تاریک می کشند
و سایه ی موحش تَرَش در آن سَر، چشمان مفتون متحیرِ این سرِ سرسرای سیاه را ، به جنون می کشد
صدای نواختن پُتک های دروغ بر خشت های پناهگاه، در گوش طنین می افکنَد
و نیز زمزمه ی نجس زرافه ی سبزی که هر لحظه ترس از آلوده شدن به لجنش رعشه بر تن می انداخت، بکارت گوش را پاره می کند
نمناکی مِهِ خنک صبحگاهی، سرد می کند درد رگ های خیس روماتیسم بی پناهی را
از این حوالی هرچه پیش تر، سیاهی به زردی بی جان، و صدا ها رو به زوال می گرایند
دور تر ها، پشتِ سر، انگار دیگر ، خبری نیست از تاریکی و ظن
از تونل خاطرات به بیرون
قدم به قدم ، گرمای نور، اعتصاب های ماسیده بر اعصاب را به تصعید می کشاند
خط به خط ، چروک های تحجر ، باز می شوند
اما
هنوز بی حسی با لذت مأنوس نشده
هنوز زمان با عبور نیامیخته،
باد شنوایی در گوش سیلی نزده،
روشنایی رنگ می بازد
کیشِ بی خدایان به ماتِ سکوت می انجامد
خلأ بر نَفَس غلبه می کند
و این ، هیچ وقت پایان تراژدی نیست

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

اختفاء الاثر


هدف این بود که بگوید نه . که از خودش محافظت کند. شست پایش را از زمین بلند می کرد و سعی می کرد محکم بکوبدش باز به جای اولش .
گفتم :" تو از اونایی "؛
گفت: " کدوما؟ "
 گفتم : "اونا " . بعد هی نگاهم کرد که بگویم کدام ها...
حرفم را گم کرده بودم. داشتم خودم را سرزنش می کردم که چرا دارم مردُم را توی دسته بندی می گذارم –اونایی که اینجوریند یا اینایی که اونجوریند-  گفتم: " نه ، هیچ کدوما ".
می خواستم بگویم: " ولی حدس می زنم اگر بیفتی تو همچین شرایطی ، همچون کاری می کنی "
باز انگ پیش داوری به خودم چسباندم. نصفه خوردم ته حرف را. گفتم : " آقا اصن هیچی"
بعد پاشد رفت دم پایی پایش کرد ، شروع کرد از بیست سال پیش و ده سال پیش تَرَش تعریف کردن. پریدم توی حرفش که: " اشتباه کردی خو، مشخصه، حالا که چی مَثَن هی یاد آوری می کنی همه چیزایی رو که گذشته و دیگه برنمی گرده؟ "
بعدش دیگه ساکت شد، منم ساکت شدم. گفتم به خودم اصلاً مگه تو بودی توی آن شرایط ؟ که قضاوت کنی کار کی اشتباه بوده . چجوری اصلاً تشخیص می دهی که گذشته را بازخوانی کردن دردی را دوا نمی کند؟ چیز مفیدی را یاد آور نمی شود؟
بعد گفتم : " حالا حرف منو حساب نکن. همچی موردی رو گذاشته اند جلوت میگن تصمیم بگیر. انجام می دهی یا نه؟ "
گفت : " نه " ...