با ولع پنیر می خورم و می گویم: "مگر من و تو با هم پنیر نخوردیم آن روز؟" نگاه می کند و با ناراحتی ساختگی و مهربانی انباشته در چشمانش، جوری که تلاشش برای باوراندن من موفقیت آمیز باشد، می گوید: ”! ظاهراً همه چیز توهمی بیش نبوده."
تند و سریع پنیر ها را قسمت می کنم، و هر بار تکه ای را در دهان می گذارم که مطمئن شوم هنوز پنیر است. بعد ناگهان متوجه می شوم که تمام تُشکم یک پنیر بزرگ است و بی تردید، جوری که انگار از اول مطمئن بودم قطعاً از جنس پنیر بوده، به همه نشانش می دهم، اما خیلی سریع، طوری که خودم هم نفهمم از کِی و چطور، عوض می شود. پیر مردی که مطمئنم مدتیست مُرده، نوازنده ی ویلن و مدیر با تجربه ی آن آموزشگاه موسیقی - که هر بار در آنجا کلاس داشتم به بهانه ای زودتر می رفتم تا مدتی را پیش او منتظر بمانم و او با مهربانی به شانه ام بزند، بگوید: همه مثل تو پیگیر قطعه نمی شوند ها! و بعد بخندد و از قدیم هایش برایم تعریف کند، چون می داند چه ذوقی دارم برای شنیدن- از روبرو میآید و در حالی که از کنارم رد می شود، مستأصل می گوید: ”شما که دیگر از من خرید نمی کنید، من تنها ماندم” . و نمی دانم چرا باور می کنم که او فروشنده ی سوپر مارکتیست که همیشه از او سیگار می گرفتم! و تعجب نمی کنم از این که چرا حرف های همیشگی اش را نزده و چرا نگفته: ”دخترجان چه غصه ای داری وقتی می توانی با یک دور رفتن و آمدن روی سازت غم دنیا را از یاد ببری؟”
کمی جلوتر کسی آب می خواهد، انگار که دارد جان می دهد روی زمین افتاده. حس می کنم علی، پسرِ پیرمرد ویولنیست، از کنارم رد می شود. می گویم: ”راستی! پدرت...! ” اذعان می دارد که پدرش مرده است اما جوری حرف می زند انگار خیلی خوب با قضیه کنار آمده، و فرد صرعی روی زمین از بی آبی دارد جان می دهد، یکهو یادم می افتد که همین الان آب خریدم و به جای ۳۰۰ تومان، ۳۰ تومان شد پولش ، اما چرا آب در دستم لجنی رنگ و شیرین طعم است؟ و چرا لیوان است؟ چشم می درانم می بینم شخص در حال مرگ از زمین بلند شده و به سویم می آید. لیوان را می گیرد . و باز می گویم: ”مگر تو دیروز پنیر نداشتی؟”
چرا هبچ کس حرفم را باور نمیکند؟ چرا این بچه ی کوچک اسهال دارد؟ چرا من جنس هرچه را به مردم نشان می دهم جنس عوض می کند و موقع پارک کردن، روی سنگ، ماشین یک دور می چرخد؟ و من تشک پنیری، ابری، پارچه ای ، پتو های خالی روی زمین، پنیر هایم را نشانِ همه می دهم اما مدام تغییر می کنند؟
حالا دیگر اطمینان دارم که این زندگی واقعی نیست. زندگی واقعی از آن هاست که همیشه می کنیم ؛ از آن ها که هر روز پرنده ای در قفس حبس می کنی و برایت می خواند و به ترس و لرز ظرف آبش را عوض می کنی، به به چهچه می کنی و می گویی: ”من خیلی پرنده دوست هستم ، مخصوصاً زِر زِر کُنش را خیلی می پسندم.” از آن هاست که توی ترافیک اوین می مانی و از آن بالا صف ماشین هارا می بینی اما مجبوری بروی جزءشان، بعد هی آرام به سمت قعر فرو میروی، به جایی که هیچ کس و هبچ چیز در دیدگانت جای ندارد مگر اتومبیل جلویی؛ و بعدتر فقط ماشین های بالاتر را بی هدف می شماری، بدون هیچ عدد ابتدا یا انتهایی، که از زور شاش و گرسنگی یادت می رود شماره چند بودی. از آن هاست که صدای ضرب قلب یک نفر را، هم با ۷۲ بشنوی و هم با ۱۸۰ ؛ از آن ها که هرچقدر که بخواهی آغوش سهمت نیست؛ آن موقع ها که بدون اینکه اتفاقی بیفتد، ترس زانوانت را به رعشه می افکند، که برنتافتن ادامه ی نا امیدی هایت را کسی نمی تواند به دوش کشد. اینجا زندگی واقعی نیست، اینجا کودکی با ماشین به شدت تند حرکت می کند و من زیاد هول نمی کنم، اینجا تعجبم از دیدن مرده هاست، نه زنده ها. اینجا بزرگترین نگرانی ام تغییر پنیر است، نه هیچ کس و هیچ چیزی دیگر. اینجا بشقاب ها را می شکنم و میدانم جنس شیشه خرده ها به زودی عوض می شود اما وقتی با شتاب تویشان دست می برم، دستم میبُرد و درد ندارد، و مرد با تجربه ای می گوید: ”دیدی گفتم اتفاق بدی افتاده؟ ببین بچه مریض است! " .
اینجا دیگر آرام آرام می شود فهمید که موقع چشم باز کردن است...