هی می شنوم صدای دلبری و دلربایی را
اما من پلکهایم سنگینی می کند، او را به جای من به دل ببند
بیدار شدنی در کار نیست
هی لـَخت تر و کرخت تر می شوم
دوست دارم عمیق تر شود این بی حسی
فقط صداها می آیند، و چه شیرین و لطیفند،
اما نمیخواهم جایگاه هیچ کدام از صداها باشم
می خواهم پایدار تر شوم در این نا هشیاری
پرده ها را کشیده ام و باریکه های نور را کشته ام، اما باز هم سنگینی
غروب آفتاب را بر پلک حس می کنم
صدا ها کم کم محو می شوند
به همهمه ای خوشایند بدل می
شوند
هر چند ثانیه یک بار به مغزم رسوخ می کنند
ثانیه ها به دقایق تصویر می شوند
و کم کم قطع ارتباط مطلق با دنیای حواس، ظلمت و سکوت را برم چیره می
کند...