صبح زود بيدار شدم، چاى خودش را گذاشت جلويم، كف دست هايم را نشانش دادم، يواشى گفت بميرم الاهى. انگار بخواهد مراعات كسى را كه خواب است كرده باشد مثلاً. من ابرو هايم را دادم بالا، لبهايم را برگرداندم كه يعنى غصه دارم، درد دارم. لقمه گرفت از ظرف مرباى انجيرى كه برايمان سوغاتى آورده بود دختر عمه ام. گفتم اين خيلى شيرين است، دوست ندارم. لقمه را گذاشت توى دهان خودش، كاسه ى مرباى انجيرى را كه خودش درست كرده بود آورد گذاشت روى اوپن. من نشسته بودم جايى كه او قبلاً نشسته بود. هنوز انگار صندلى گرمايش را داشت. رفت از آن طرف اوپن نشست روبرويم لقمه گرفت باز هم. اين بار خامه هم گذاشت. حال مى كردم توى دهانم مزه اش كه پخش مى شد. فكرم ولى يك جاهاى ديگر مى چرخيد. فكر مى كردم كه چقدر توى اين بيست و دو سالى كه مى بينمش هر روز با او كم حرف زده ام. خيلى مى فهمد. اندازه ى همه ى بفهمى هايش حرف نمى زند. هميشه ساكت است خب. به جز يك وقت ها كه وير غرغر كردن مى افتد به جانش، آن هم مى دانم براى چه؛ براى اينكه خسته است. براى اينكه دلخور است . خيلى تابلو دلخورى اش را نشان مى دهد؛ با اخم و تَخم هايى كه از او بعيد است به جز در همين موارد خاص.
سر لقمه ى دوم باز غرولند كنان كف دست هايم را نشانش دادم. گفتم تو رو خداااا، درد مى كنههه... بلند شد باز آمد اين طرفم، كيسه ى باند و وسايل پانسمان را آورد، پانسمان قبلى را قيچى كرد، دستم را گرفت گذاشت توى بشقاب بتادين. من هم دعوايش كردم جيغ زدم كه تند است، انگارى دارم مى خورم بتادين را، منظورم اين بود كه مى سوزاند خيلى. بعد قاشقك آورد پماد ماليد روى زخم ها. هم ليدوكائين هم تترا و هم زينك را با هم قاطى كرد. باز من غر زدم كه نبايد اين ها را قاطى كنيم، شايد واكنش شيميايى بدهند با هم، بدتر بشود زخم هايم. گفت سيس، هيچ چيز نمى شود. گاز و باند را كه بست آرام شدم.
ظهر، خانه ى خاله، سر ناهار، مى گفت كه ذهنش كار نمى كند ديگر. گفت خيلى موقع است حوصله نكرده يك دانه كتاب بخواند. خاله هم مى گفت كه او هم حافظه اش ضعيف شده، همه چيز را فراموش مى كند، او هم قبلن عشق اين بوده كه يكهو بيفتد روى يك كتابى و خونش را بمكد.( وسط هاى حرف را نمى شنيدم فكرم به برادرم بود كه چرا زنگ كه زد انگار مست بود سر ظهرى، او كه خيلى وقت است با الكل ميانه ندارد!) به بقيه ى حرف مامان و خاله و دختر خاله كه پيوستم ديدم شروع كردند غر زدن به باباجون كه همه اش زور مى گويد و عصبانى مى شود و بقيه را وادار مى كند آن جور كه او مى گويد در خانه اش رفتار كنند، وگرنه حوصله شان نمى كند كه بيايند حتا كمك براى نگه دارى مامان جون. گفتم ببينيد باباجون چطور هنوز مخش از شماها فعال تر است. هنوز مى روى آنجا لاى كتابش يك كاغذ هست كه يعنى تعطيل نيست .
خوش داشتم از باباجون دفاع كنم. رفتارش را تأييد نمى كنم در دل خودم، ولى شايد بايد يكى هم باشد بدى اش را فقط نگويد. گفتم بد اخلاقى هاى يك هشتاد و اندى ساله را نمى شود تغيير داد. خاله مى گفت:” تا به حال خوش اخلاقى نكرده. همه اش خواسته بچه هاى من را با غضب تربيت كند.“ گفتم من حرف شما را قبول دارم ولى بد اخلاقىِ مستقيم تا به حال با من نكرده، شايد چون من را كمتر ديده برايش عزيز كرده تر باشم، شما از اول خيلى پيش مامان جون و باباجون مى رفتيد. دختر خاله ام در آمد گفت : ”آخر دليلش معلوم است. چون تو دختر آقا داوود بودى ما دختر آقا ولى. “ هيچ چيز نگفتم، خنديديم الكى .
بعد از ظهر مامان روى تختِ مامان جون نشسته بود، بغلش كرده بود، سر مامان جون را چسبانده بود به سينه ى خودش مى گفت نمى شنويم چه مى گويى بلند بگو. ولى من كه صورتش را مى ديدم لب خوانى مى كردم مى گفت:”چه شده دست هاى اين بچه!“ گفتم هيچى، خوردم زمين. (بعد نگاهم آمد روى بدنش كه استخوان هاى سينه اش چه نمايان اند از پشت لباسش ، و چه جثه اش كوچك و چه شانه هايش باريك است در مقابل مامان. انگار يك مشت استخوان خالى چيده باشى روى هم كه مثلاً نشسته روى تخت تكيه داده به ديوار و دو طرفش بالش گذاشته اند كه نريزند) دوباره كه به صورتش نگاه كردم حرفهاى ديگر داشت مى زد. يواش يواش گريه كرد. صدايش هنوز نمى آمد.انگار بخواهد مراعات كسى را كه خواب است كرده باشد مثلاً. گريه هايش اين ها بود كه بميرم الاهى آن بچه طلاق گرفت بدبخت شد. آن يكى بچه حضانت دخترش را ازش گرفتند. اين يكى بچه رفته است و ديگر نميتواند برگردد ايران، آن يكى بچه، بچه اش تصادف كرده است، اين يكى بچه دارد پير مى شود هنوز شوهر نكرده. گفتم برو بابا مامان جون انقد الكى براى -به قول خودت بچه ها- غصه نخور. بعد دوباره بغض كرد گفت سه ماه است افتاده ام اينجا. خسته شدم. سينه ى قبرستان جاى من بود، نه پسر دسته گلم كه پر پر شد. باز گريه كرد.
ديگر نگفتم يك سال دارد مى شود كه از تختت يك متر هم فاصله نگرفته اى. نگفتم كه غصه هايت ديگر قديمى شده است. الان كلى داستان جديد اتفاق افتاده كه تو نمى دانى: كه برادرت هم تازه مرده ديروز هفتمش بوده، كه آن يكى نوه ات سرطان گرفته و دارد شيمى درمانى مى شود، كه اين يكى نوه ات زده به سرش كه پدرش را بيندازد زندان، بابا اه، مامان جون! تو خيلى عقبى. با تو من چه حرفى بزنم امروز؟ مجبور است آدم غصه هاى قديمى را بشنود و فكر كند قبلاً همه چيز بهتر بود. كاش مكافات ها فقط همان ها بودند