۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

حرف


صبح زود بيدار شدم، چاى خودش را گذاشت جلويم، كف دست هايم را نشانش دادم، يواشى گفت بميرم الاهى. انگار بخواهد مراعات كسى را كه خواب است كرده باشد مثلاً.  من ابرو هايم را دادم بالا، لبهايم را برگرداندم كه يعنى غصه دارم، درد دارم. لقمه گرفت از ظرف مرباى انجيرى كه برايمان سوغاتى آورده بود دختر عمه ام. گفتم اين خيلى شيرين است، دوست ندارم. لقمه را گذاشت توى دهان خودش، كاسه ى مرباى انجيرى را كه خودش درست كرده بود آورد گذاشت روى اوپن. من نشسته بودم جايى كه او قبلاً نشسته بود. هنوز انگار صندلى گرمايش را داشت. رفت از آن طرف اوپن نشست روبرويم لقمه گرفت باز هم. اين بار خامه هم گذاشت. حال مى كردم توى دهانم مزه اش كه پخش مى شد. فكرم ولى يك جاهاى ديگر مى چرخيد. فكر مى كردم كه چقدر توى اين بيست و دو سالى كه مى بينمش هر روز با او كم حرف زده ام. خيلى مى فهمد. اندازه ى همه ى بفهمى هايش حرف نمى زند. هميشه ساكت است خب. به جز يك وقت ها كه وير غرغر كردن مى افتد به جانش، آن هم مى دانم براى چه؛ براى اينكه خسته است. براى اينكه دلخور است . خيلى تابلو دلخورى اش را نشان مى دهد؛ با اخم و تَخم هايى كه از او بعيد است به جز در همين موارد خاص.
سر لقمه ى دوم باز غرولند كنان كف دست هايم را نشانش دادم. گفتم تو رو خداااا، درد مى كنههه... بلند شد باز آمد اين طرفم، كيسه ى باند و وسايل پانسمان را آورد، پانسمان قبلى را قيچى كرد، دستم را گرفت گذاشت توى بشقاب بتادين. من هم دعوايش كردم جيغ زدم كه تند است، انگارى دارم مى خورم بتادين را، منظورم اين بود كه مى سوزاند خيلى. بعد قاشقك آورد پماد ماليد روى زخم ها. هم ليدوكائين هم تترا و هم زينك را با هم قاطى كرد. باز من غر زدم كه نبايد اين ها را قاطى كنيم، شايد واكنش شيميايى بدهند با هم، بدتر بشود زخم هايم. گفت سيس، هيچ چيز نمى شود. گاز و باند را كه بست آرام شدم.
ظهر، خانه ى خاله، سر ناهار، مى گفت كه ذهنش كار نمى كند ديگر. گفت خيلى موقع است حوصله نكرده يك دانه كتاب بخواند. خاله هم مى گفت كه او هم حافظه اش ضعيف شده، همه چيز را فراموش مى كند، او هم قبلن عشق اين بوده كه يكهو بيفتد روى يك كتابى و خونش را بمكد.( وسط هاى حرف را نمى شنيدم فكرم به برادرم بود كه چرا زنگ كه زد انگار مست بود سر ظهرى، او كه خيلى وقت است با الكل ميانه ندارد!) به بقيه ى حرف مامان و خاله و دختر خاله كه پيوستم ديدم شروع كردند غر زدن به باباجون كه همه اش زور مى گويد و عصبانى مى شود و بقيه را وادار مى كند آن جور كه او مى گويد در خانه اش رفتار كنند، وگرنه حوصله شان نمى كند كه بيايند حتا كمك براى نگه دارى مامان جون. گفتم ببينيد باباجون چطور هنوز مخش از شماها فعال تر است. هنوز مى روى آنجا لاى كتابش يك كاغذ هست كه يعنى تعطيل نيست .
خوش داشتم از باباجون دفاع كنم. رفتارش را تأييد نمى كنم در دل خودم، ولى شايد بايد يكى هم باشد بدى اش را فقط نگويد. گفتم بد اخلاقى هاى يك هشتاد و اندى ساله را نمى شود تغيير داد. خاله مى گفت:” تا به حال خوش اخلاقى نكرده. همه اش خواسته بچه هاى من را با غضب تربيت كند.“ گفتم من حرف شما را قبول دارم ولى بد اخلاقىِ مستقيم تا به حال با من نكرده، شايد چون من را كمتر ديده برايش عزيز كرده تر باشم، شما از اول خيلى پيش مامان جون و باباجون مى رفتيد. دختر خاله ام در آمد گفت : ”آخر دليلش معلوم است. چون تو دختر آقا داوود بودى ما دختر آقا ولى. “ هيچ چيز نگفتم، خنديديم الكى .
 بعد از ظهر مامان روى تختِ مامان جون نشسته بود، بغلش كرده بود، سر مامان جون را  چسبانده بود به سينه ى خودش مى گفت نمى شنويم چه مى گويى بلند بگو. ولى من كه صورتش را مى ديدم لب خوانى مى كردم مى گفت:”چه شده دست هاى اين بچه!“ گفتم هيچى، خوردم زمين. (بعد نگاهم آمد روى بدنش كه استخوان هاى سينه اش چه نمايان اند از پشت لباسش ، و چه جثه اش كوچك و چه شانه هايش باريك است در مقابل مامان. انگار يك مشت استخوان خالى چيده باشى روى هم كه مثلاً نشسته روى تخت تكيه داده به ديوار و دو طرفش بالش گذاشته اند كه نريزند) دوباره كه به صورتش نگاه كردم حرفهاى ديگر داشت مى زد.  يواش يواش گريه كرد. صدايش هنوز نمى آمد.انگار بخواهد مراعات كسى را كه خواب است كرده باشد مثلاً. گريه هايش اين ها بود كه بميرم الاهى آن بچه طلاق گرفت بدبخت شد. آن يكى بچه حضانت دخترش را ازش گرفتند. اين يكى بچه رفته است و ديگر نميتواند برگردد ايران، آن يكى بچه، بچه اش تصادف كرده است، اين يكى بچه دارد پير مى شود هنوز شوهر نكرده. گفتم برو بابا مامان جون انقد الكى براى -به قول خودت بچه ها- غصه نخور. بعد دوباره بغض كرد گفت سه ماه است افتاده ام اينجا. خسته شدم. سينه ى قبرستان جاى من بود، نه پسر دسته گلم كه پر پر شد. باز گريه كرد.
ديگر نگفتم يك سال دارد مى شود كه از تختت يك متر هم فاصله نگرفته اى. نگفتم كه غصه هايت ديگر قديمى شده است. الان كلى داستان جديد اتفاق افتاده كه تو نمى دانى: كه برادرت هم تازه مرده ديروز هفتمش بوده، كه آن يكى نوه ات سرطان گرفته و دارد شيمى درمانى مى شود، كه اين يكى نوه ات زده به سرش كه پدرش را بيندازد زندان، بابا اه، مامان جون! تو خيلى عقبى. با تو من چه حرفى بزنم امروز؟ مجبور است آدم غصه هاى قديمى را بشنود و فكر كند قبلاً همه چيز بهتر بود. كاش مكافات ها فقط همان ها بودند

۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

در راستاى سقوط

-كاشكى منم امروز مى رفتم طبس

  • از زندگيت سير شدى؟

-اوهوم

  • چرا خب دخترم؟ چرا اين حرفو زدى؟

-خستمه

  • ببرمت مسافرت؟

-نه

  • طبس؟

-تو نبر، من خودم برم

  • نه بابايى اونجورى نمى شه، مى خواى بميرى؟

-اوهوم

  • خب من بهت مى گم چيكار كن، بگم؟

-اوهوم

  • پاشو از اين پنجره با سر بپر پايين اينجورى ( بعد سرش را دولا كرد كه ينى اينجورى)

-اينجورى خيلى ميترسم

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

كه رنج ببرى

يك دختر خاله دارم ( خيلى دختر خاله هاى ديگر هم دارم ها، ولى يكيشان) الان قريب به چهار ماه است دوندگى مى كند از اين اداره به آن اداره كه انتقالى بگيرد از منطقه ى ١٥ به ١٢، روزى دو بار مى رود منطقه، بعد مى آيد اداره كل، باز مى رود آن يكى منطقه. حالا بعد از اين همه وقت به اش گفته اند كه برو بنشين تا يك نامه اى به اسم انتقال اضطرارى چاپ بشود برسد دست ما، تو هم زرتى بگير فرمش را پر كن، بعد بگو من مى خواهم بروم معلم ابتدايى بشوم كه قبولت كنيم. اين بنده خدا هم نمى گويد من ٦ سال رفته ام دانشگاه رياضى خوانده ام و ١٧ سال تدريس كرده ام، همين دبيرستان هم اذيت مى شوم، نمى گويد كه مد شده همه ى دبيرستان هاى دخترانه معلم مرد مى آورند و من بيكار شده ام، نمى گويد هم كه فكر مى كردم سه سال مانده بازنشسته بشوم حالا شما مى گوييد ١٣ سال مانده، نمى گويد آخر من چه به دبستانى ها ياد بدهم؟ ورزش؟ يا علوم اجتماعى؟ نمى گويد بچه ى خودم را از دو سال پيش كه طلاق گرفته ام و الان ابتدايى است هنوز نگذاشته اند حتا ببينمش، چطورى بروم بچه هاى مردم را درس بدهم وقتى هركدامشان را مى بينم ياد دختر خودم مى افتم؟ نمى گويد پس اين فرم لعنتى را چرا نمى آورند؟ فقط دوباره هر روز مى رود ببيند همان فرم كذايى هم گيرش مى آيد يا نه؟
دختر خاله ام هيچى نمى گويد، فقط كار مى كند.