ته
يك پاركِ بى محل، انتهاى كوچه ى بن بست، لب اتوبان، هيچ كس نمى نشيند، تنها نشسته
شان دختريست در منتها اليه راست لب جدول به سمت درون پارك ، پشت به كوچه، بقيه فقط
رد مى شوند و رد مى شوند.
آنجا پر از كاج هاى بلند و پيرى است كه
انگار با بهار و بهار بخواهان هيچ كارى نداشته و ندارند.
نه چندان وسط، نزديك به ضلع شمال شرقى اش يك
كپه ى بلند از درختچه هاى سبز، سر هم آوار شده اند . ميانشان يكى از درختچه ها گل
سفيد هم دارد. و پرندگانى بسيار ريز در هوا پر مى كشند و گاه شايد به هم مى خورند
، ريز تر از مگس حتى...
هويتِ نشسته، چندان واضح نيست. شايد دخترى
فرارى باشد، از لب جدول نشستن و سيگار به سيگار روشن كردنش اگر قضاوت كنيم. ترير
پوزه بلند دلربايى آن اطراف مى پلكد، دختر به بازى و نوازشش مى گيرد كه صاحبش صدا
مى زند ؛ يعنى برگرد. دختر فيلتر سيگارش را با دو انگشت مى چلاند كه خاموش شود و
راه مى افتد به سوى صاحب سگ. مى گويد: "جسارت نباشه، ولى مى خواستم بگم بيشتر
مواظب سگتون باشيد، چون سگ منو همينجورى دزديدند…" بعد كه دارد توضيح مى دهد
چجورى اش را، معلوم نيست چرا گريه اش مى گيرد. بعد مى رود يك جاى ديگر جدول، خيلى
دورتر مى نشيند يكى ديگر روشن مى كند. انگار صداى هدفونش زياد است و چيزى نمى
شنود اما مشخص است كه مدام متلك باران مى شود.
بعد، پارك، مى شود صندلى عقب ماشين؛ دخترک
مردی شده، تكيه داده به شانه ى مادر بزرگش، مى گويد: ”سگ نگهدارى مى خواد، بدبختى
داره، هر روز بايد بشاشونيش، كه چى آخه؟“
مادربزرگ مى گويد كه: ”بزرگ شدى ننه، ديگه
حوصله ى اين چيزا رو ندارى“
مردک مى گويد: ”عزيز به بزرگ شدن و حوصله و
اين چيزا نيس، سگ مثِ زن مى مونه، اونى رو كه دوس دارى از دست بدى، ديگه هيچ كى به
دلت نمى چسبه…“
بعد نِگاىِ خودش مى كند ، پارك و پرواز
كنندگان را مى بيند، فاجعه اى انگار ديده باشد، ته سيگار را مى چلاند و آرام زير
لب به حرص چیزی می گوید.