روی تیشرت سیاهش به انگلیسی نوشته شده بود: "پایان"؛ توی چهره اش، چشم و ابروی خیلی سیاهش و نگاه رو به زمینش هم همین را نوشته بود، دقت که میکردی.
چرخ خیاطی کوچک دستی میفروخت و اگر کسی کاربردش را میپرسید فوری کیسه اش را باز میکرد و یک سوزن نخ کن از توی پلاستیک در میآورد و دستگاه کوچک را راه میانداخت و با آن تکه پاچهی شلوار جینی که در دستش بود را میدوخت. آن را صد بار دوخته بود؛ خط های صاف کنار هم با نخ های رنگی.
نگاهم توی سوزن چرخش گیر کرد و رفتم فرو در یک روز نارنجی که به صدای زنگ تلفن مکرر عزیز، از خواب ۲۰ ساعتهام بیدار شده بودم و با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفته بودم "الو".
عزیز گفته بود: ننه مگه نگفتی برسی تهران میای اینجا؟ ناهار درست کردم پاشو بیا.
گفته بودم: عزیز خوابم.
گفته بود "ناهار درست کردم" و تق گوشی را گذاشته بود.
ساعت ۵ عصر رسیده بودم و دیده بودم که او سفره را پهن کرده، غذا را هم که دو مدل پلوی رنگی- یکی سبز و یکی نارنجی- بود فوری گرم کرد. از هردو خورده بودم و بعد هم بشقابم را شسته بودم و از در و همسایه پرسیده بودم و حرفهایم که ته کشیده بود گیر داده بودم به چرخ خیاطی سیاه قدیمی سینگر گوشهی اتاق که با آن برایم یک چیزی بدوزد. عزیز گفته بود پارچه ندارد و یک روز برایش پارچه ببرم تا هرچه میخواهم برایم بدوزد.
گفته بودم: همین الآن میخواهم، از همان پارچههای نارنجی روبالشی که اضافه آمده بود. اصرار کرده بودم: یک چیز کوچک، یک کیسهی تنقلات که درش بند داشته باشد و سفت بشود.
عزیز قهقه خندیده بود و گفته بود: وا! و دست به کار شده بود.
حین کار برایم تعریف کرده بود که: این چرخ خیاطی شصت و دو سالش است و آن را از روز تولد عمو خریده و بعد از آنکه فهمیده شوهرش عباس آقا یک زن دیگر گرفته، افتاده به صرافت که خرج زندگیاش را خودش در بیاورد و دیگر از آقا خرجی نگیرد. و چه چیزها که با همین چرخ ندوخته است. لباس عروس و نامزدی و پیرهن گلدار و چادر و سیسمونی برای بچهها و نوهها و خلاصه همه چیز.
وقتی کیسه را دوخته بود و از تویش بند رد کرده بود، یک تکه پارچهی کوچکتر برداشته بودم و گفته بودم: این را هم برایم کیسه کن، برای کشمش میخواهم.
و عزیز آن کار را هم کرده بود و من هی تماشا کرده بودم و گوش داده بودم به تعریفهای عزیز.
تا کیسه ی دوم هم حاضر شده بود گفته بودم برایم یک تِل هم بدوز. و بهش توضیح داده بودم که تویش کش پهن بیندازد که به سرم سفت بایستد. عزیز گفته بود: "ننه تو که مو نداری تل بزنی"
گفته بودم : "بدوز دیگر، اه"
و او دوخته بود دیگر. و من تل را به سر کم مویم زده بودم و دور اتاقش رژه رفته بودم و خودم را در آینه نگاه کرده بودم که چقدر تل به صورتم میآید. دیر وقت شده بود و خواسته بودم بروم خانه، عزیز کیسهی کوچکتر را از فریزر برایم پر از کشمش کرده بود و داده بود دستم و گفته بود این تیشرتها چی است که میپوشم؟ دفعهی دیگر پارچه ببرم برایم پیرهن بدوزد. بعد دست زده بود به تیشرتم و پرسیده بود: "اینجا چی نوشته؟" و من گفته بودم: به انگلیسی نوشته: پایان.
چرخ خیاطی کوچک دستی میفروخت و اگر کسی کاربردش را میپرسید فوری کیسه اش را باز میکرد و یک سوزن نخ کن از توی پلاستیک در میآورد و دستگاه کوچک را راه میانداخت و با آن تکه پاچهی شلوار جینی که در دستش بود را میدوخت. آن را صد بار دوخته بود؛ خط های صاف کنار هم با نخ های رنگی.
نگاهم توی سوزن چرخش گیر کرد و رفتم فرو در یک روز نارنجی که به صدای زنگ تلفن مکرر عزیز، از خواب ۲۰ ساعتهام بیدار شده بودم و با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفته بودم "الو".
عزیز گفته بود: ننه مگه نگفتی برسی تهران میای اینجا؟ ناهار درست کردم پاشو بیا.
گفته بودم: عزیز خوابم.
گفته بود "ناهار درست کردم" و تق گوشی را گذاشته بود.
ساعت ۵ عصر رسیده بودم و دیده بودم که او سفره را پهن کرده، غذا را هم که دو مدل پلوی رنگی- یکی سبز و یکی نارنجی- بود فوری گرم کرد. از هردو خورده بودم و بعد هم بشقابم را شسته بودم و از در و همسایه پرسیده بودم و حرفهایم که ته کشیده بود گیر داده بودم به چرخ خیاطی سیاه قدیمی سینگر گوشهی اتاق که با آن برایم یک چیزی بدوزد. عزیز گفته بود پارچه ندارد و یک روز برایش پارچه ببرم تا هرچه میخواهم برایم بدوزد.
گفته بودم: همین الآن میخواهم، از همان پارچههای نارنجی روبالشی که اضافه آمده بود. اصرار کرده بودم: یک چیز کوچک، یک کیسهی تنقلات که درش بند داشته باشد و سفت بشود.
عزیز قهقه خندیده بود و گفته بود: وا! و دست به کار شده بود.
حین کار برایم تعریف کرده بود که: این چرخ خیاطی شصت و دو سالش است و آن را از روز تولد عمو خریده و بعد از آنکه فهمیده شوهرش عباس آقا یک زن دیگر گرفته، افتاده به صرافت که خرج زندگیاش را خودش در بیاورد و دیگر از آقا خرجی نگیرد. و چه چیزها که با همین چرخ ندوخته است. لباس عروس و نامزدی و پیرهن گلدار و چادر و سیسمونی برای بچهها و نوهها و خلاصه همه چیز.
وقتی کیسه را دوخته بود و از تویش بند رد کرده بود، یک تکه پارچهی کوچکتر برداشته بودم و گفته بودم: این را هم برایم کیسه کن، برای کشمش میخواهم.
و عزیز آن کار را هم کرده بود و من هی تماشا کرده بودم و گوش داده بودم به تعریفهای عزیز.
تا کیسه ی دوم هم حاضر شده بود گفته بودم برایم یک تِل هم بدوز. و بهش توضیح داده بودم که تویش کش پهن بیندازد که به سرم سفت بایستد. عزیز گفته بود: "ننه تو که مو نداری تل بزنی"
گفته بودم : "بدوز دیگر، اه"
و او دوخته بود دیگر. و من تل را به سر کم مویم زده بودم و دور اتاقش رژه رفته بودم و خودم را در آینه نگاه کرده بودم که چقدر تل به صورتم میآید. دیر وقت شده بود و خواسته بودم بروم خانه، عزیز کیسهی کوچکتر را از فریزر برایم پر از کشمش کرده بود و داده بود دستم و گفته بود این تیشرتها چی است که میپوشم؟ دفعهی دیگر پارچه ببرم برایم پیرهن بدوزد. بعد دست زده بود به تیشرتم و پرسیده بود: "اینجا چی نوشته؟" و من گفته بودم: به انگلیسی نوشته: پایان.