۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

bavarder

شرايط، آدم ها را بار مى آورد. يعنى كه هر كسى هر جورى كه شرايط به او تحكيم كرده (شايد البته كلمه ى تحكيم زيادى قوى باشد ولى همينطوريست كه مى گويم) زندگى اش مى چرخد، براى همين هر كسى زندگى اش با يك نفر ديگر فرق مى كند. حتا افراد يك خانواده هم زندگى هاشان با زندگى هاى بقيه شان فرق مى كند. مثلاً توى يك خانواده ى واحد ، يكى هست كه اتاقش توالت دارد، اين آدم هر موقع كه اراده كند ، بى اينكه كاليبرش را تنگ كند،  مى تواند از آن فاضلاب آرامش بخش استفاده كند، بعضى ها هم هستند كه گاهاً بايد منتظر خالى شدن حمام باشند كه بروند توى توالت فرنگى اش بارشان را خالى كنند، بعضى ها هم توالت فارسىِ دم در اتاقشان را به راه دورِ حمام ترجيح مى دهند و انقدر به اين مسأله عادت دارند كه اگر يك روز توالت فارسى گير نياورند نمى توانند تمام و كمال برينند. كه باز همين معقوله هم يك جورهايى به ميزان قدرت افراد در ميان بقيه بستگى دارد. يعنى بعضى موقع ها اين جورى است كه آن كه زورش بيشتر است توى اتاقش توالت هم دارد ، كه خب اين قاعده ى زور و اين ها در خانه ى ما رعايت نشده. دلايلش را هم حوصله ندارم توضيح بدهم و نمى خواستم هم اصلاً وارد بحث غير جالب بى عدالتى شوم.
خلاصه يك سرى شرايط ، يك سرى آدم را به خودش پايبند كرده و اين اجتناب ناپذير است. همين. مى خواستم بگويم يعنى فكر نكنيد همه بايد عين هم باشند و آن چيزى كه عرف نيست أساساً اشتباه هم هست.


اين ها را براى آن بابايى كه آمده بود سيفون را درست كند بلغور مى كردم و تند تند مى گفتم كه حرفم بند نيايد و كلى الكى از حروف ربط و اضافه استفاده مى كردم كه يك وقت فكر نكند قصد دارم ساكت شوم. حرفمان هم اصلاً به توالت ربط نداشت، ولى هى مسائل را با توالت مثال مى زدم كه مثلاً به شغلش مربوط باشد و حوصله اش از حرف هاى كليشه اى من سر نرود.
خوب بود كه از اين پير مرد هايى نبود كه هر چه مى گويى مى پرند وسط حرفت و شروع مى كنند به حرف زدن و از تجربياتشان گفتن؛ كه ما هم بلديم حرف بزنيم ؛ يا از آن كامل مرد هاى متعصبى كه اصلاً نمى دانند چه مى گويى و فقط سرشان را مى اندازند پايين يك جورى كه ريششان برود توى يقه ى شان و سرخ و عصبانى شوند از اينكه دختر بى حيايى جلوشان واستاده و با وقاحت زر زر مى كند.
از اين مرد هاى سى و چند ساله ى لاغر و سر به زير و در ابتدا كم حرف بود كه بعد از چند بار معاشرت تازه زبانشان باز مى شود. آن جورى كه توى گُل هايى كه از صبح براى هم گفته بوديم و شنفته بوديم دستگيرم شد، يك دختر بچه ى ١١ ساله دارد و يك زن جوان كه احتمالاً با توصيفاتى كه از او مى كرد مذهبى تر از خودش است ؛ و من اين وسط فقط حس كرده بودم كه اين آدمى كه روبرويم، روى از اين چهار پايه هاى پلاستيكى خيلى خيلى كوتاه كه توى حمام پيدا مى شود براى اينكه بنشينى رويش و سنگ پا كنى، نشسته و دستش را تا آرنج كرده توى سيفون ، قابليت اين را دارد كه بشود روى مخش كار كرد كه دخترش را يك جورى بار بياورد كه به حرف او يا مادرش تكيه نكند و خودش براى خودش فكر كند. نبايد بگذارد دست و پا گيرى هاى عرف جامعه، بشود الگوى زندگى اش؛ كه پس فردا بى آنكه بتواند فكر كند چرا، فقط توى مخش حك شده باشد كه دختر نجيب فلان فاكتور ها را دارد.
( مثل حاج قرائتىِ پفيوز كه توى تلويزيون پاى تخته فاكتور ها را مى شمارد: ١- دُخدِرِ نِجيــب خِياطى بِلَــــــد؟ نيسد .
٢- دُخدِرِ نِجيــب تو كوچه وِل؟ نيسد
٣-...
و مادر هاى از دنيا بى خبر هم مى نشينند پاى برنامه و ياد داشت مى كنند كه يادشان نرود در تربيت بچه هايشان ازش استفاده كنند)
گفتم كه از حالا بايد اين چيزها را برايش بگويد، به خانم قشنگش هم ياد بدهد كه براى دخترشان تصميم نگيرد.اصلاً امتياز مثال توالت را به خودش واگذار كردم كه وقتى دارد براى ياسمنش حرف مى زند مثالى داشته باشد كه شبيه حرف هاى خودش باشد.
روز اولى كه آمده بود دوش ها را عوض كند اصلاً بحث اين چيزها پيش نيامد، فقط درباره ى درست كردن دينام سشوار و كليد كولر بحث كرديم. يعنى فقط من سؤال هايم را مى پرسيدم او مختصر و مفيد جواب مى داد. بقيه ى مكالمه هايمان اين بود كه: " بى زحمت سر اين ميز كامپيوتر را بگير بگذاريم اين وسط كه راحت بشود رفت رويش و لوستر ها را نصب كرد، نه؟ " یا : " فاز مترو بده!" چه مى دانم، از همين ديالوگ هاى الكىِ كار راه بيانداز.
ولى امروز احساس كردم يك عالمه حرف بايد بزنم و او را گير آوردم .

 خوبيش اين بود اين بار او هم زبان باز كرده بود و بى محابا حرف مى زد و اين كه زياد حرص نمى خوردم اگر به اين فكر مى كردم كه  شب كه مى رود كرج - خانه شان- ممكن است فكر كند كه حرف هايمان چرت و پرت بوده . چون يك آدم غريبه ى ساده است كه مهم نيست بعد از اين مكالمه ها چه فكرهايى كند . چون مگر چند دفعه توى عمرم قرار است اين يارو را ببينمش؟ من فقط لازم داشتم يك عالمه حرف بزنم كه حواسم پيش يك چيز ديگر نرود. تازه مگر چند بار در سال پيش مى آيد كه اينهمه حرف زدنم بيايد؟

باس یه روزی هم بشه دیگه این چیزا مهم نباشن

خب تو هم باشى مست مى كنى اگر، به كسى كه روزى نقشى از زندگى ات بود، بگويى : " يادت هست مو هاى منو هم مى بافتى همه ى همشو ! يادت هست؟"
و او بگويد: " نه."
آدم مست هم نباشد بغض مى كند. تازه بايد خيلى هم قوى باشد كه هى اصرار كند :  "دروغ مى گى، يادته" . 
وگرنه آدميزاد همانجا لال مى شود، دلش خرد مى شود مى ريزد
و او سنگدل تر از اين هاست كه هى با اقتدار تكرار مى كند: " نچ يادم نيست."

وگرنه آدم يادش هم نباشد، دروغ كه حناق نيست ، مى شود يك كلمه بگويد "اوهوم"

مسابقه ی زور گو تری

اگر زياد اهميت نمى دهم به اينكه با او قهرم، به اين خاطر است كه خيالم راحت است، در دوران قهر، احتمال اين نيست كه او برود و براى خودش يك خواهر ديگر بگيرد. براى همين نه به او سلام مى دهم نه باهاش حرف مى زنم، نه اصلاً به وجودش در خانه اهميت مى دهم.
 البته كه حضورش برايم آزار دهنده هست. دوست ندارم آنجايى كه او هست بروم بنشينم و اين ها، مخصوصاً جمعه لجم گرفته بود از اين كه  صبح تا شب توى تراس نشسته بود، گلدان ها را جا به جا مى كرد و سماور ذغالى را راه انداخت و قليان چاقيد -كه مى دانم قليان هيچ وقت دوست نداشت و سيگار را ترجيح مى داد- و هزار كار ديگر كه من دوست دارم بكنم و چون او آنجا بود نشد من هم بروم آنجا.
 به جايش موقعى كه خيلى وير فضاى باز گرفته بودم رفتم توى حياطِ اينورى اسكيت  كردم . حياطى كه از اتاق خودم راه دارد. اتاقى كه سرش دعوايمان شد، دعوايى كه قد سى ثانيه جر و بحث داشت و قد چند روز دلخورى، كه هنوز هم ادامه دارد.
مكالمه هم داشته ايم از آن روز، ولى نه به طور مستقيم، بلند بلند حرف مى زند به بابا و مامان كه من هم بشنوم. بعدش كه بهش مى گويند که  به نيلوفر بگو فلان، مى گويد : ”من با اون حرف نمى زنم“. عين نوجوان هاى سن بلوغىِ ١٦ ساله، نه يك مرد سى و دو ساله كه خودش بچه ى هشت ساله دارد.
الان دیگر فقط قهرم و اصلاً از او عصبانى نيستم با اينكه روز أثاث كشى خيلى بد با من برخورد كرد، منظورم همان سى ثانيه است كه آمد توى خانه ى جديد و اول اتاق ها را چك كرد و ديد كه يك تكه هايى از تخت من با قفسه ى كتاب هايم توى اتاق خوبه است. آمد جلويم و گفت :” چه وسايلشو گذاشته تو اتاق من! “
گفتم: ”اتاق منه“
گفت: ” بى خود!“ بقيه اش را يادم نيست دقيقاً چه گفت ولى مضمونش همان ها بود كه قبلش گفت.
 یادم هم هست اصلاً. گفتم : " از صبح کجا بودی که ما داشتیم زحمت می کشیدیم نیومدی یه کمک کنی حتا وسایل خودتو جمع کنی؟"
گفت : "مگه دیوانه ام حمالی کنم؟ پولشو می دم برام انجام بِدَن."
سى ثانيه هم نشد شايد. رفت و من قيافه ام را كشيدم تو هم. لجم گرفته بود از آن همه زحمتی که برایش کشیدم. 
يكى گفت: ” اشكال نداره حالا “

نگاه کردم دیدم یکی از همان آدم هاییست که داشتند بقيه ى تختم را مى بردند توى همان اتاق مذكور و من داشتم فكر مى كردم به اينكه كداممان زور گو تريم.