۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه
۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه
من که...
دختر بچه ی سرتق اوضاع به کامش نباشد، هنگ می
کند، قهر می کند ، یک کلام باهاش حرف بزنی
قُلُپ قُلُپ اشک داغ می ریزد، هِق هِق راه می اندازد ، نفسش بند می آید.
من که ازین کارها نکردم، من که راحت کنار می آیم
،
من
که ساکتم ، منطق را هم که سر کشیدم تا خِرخِره ،سَر که پایین نینداختم ، پا که نکوبیدم، خیره خیره جلو را نگاه کردم ، فقط نمی دانم کدام خری پشت پلک هایم هیزم روشن کرد کِتری بار گذاشت یا که خود به خود داغ شد. تازه سر هم رفت ،سر و صورتم را هم سوزاند. به جای مرهم گذاشتن بی انصافی ست این یکی برود به پای سِرتِقی...
اشتراک در:
پستها (Atom)