۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

دیدی آدم یاد آهنگای فرامرز اصلانی میفته ، فک میکنه چه باحال....اصنم باحال نیس

یک موقع هایی است که آدم یک چیزهایی یا یک کسانی را دارد که بعدن ندارد که آن چیزها و آن کس ها هر دقیقه یادش می آید یا جلوی چشمش می آید که دیگر عین آن موقع ها که داشتشان نیست یا اونجوری نمی نماید یا حالا هرجوری که به زبانم نمی آید. فقط خواستم گفته باشم که الان اونجوریام. خیلی وقته
اه چرا اصن می پیچونم خو؟ یه دوست خوب دارم یا داشتم که هر روز دوسش داشتم . قضیه اینه که همش یادم میاد و هیچ حرکتی نمی زنم . میگم شاید اینجوری راحت تره. یا من راحت ترم . یا من خود خواهم، یا اون نیست. نمی تونم باور کنم که یه وقت حق با من باشه. قهر نیستیم، ناراحتم نیستیم ، اون میفهمه ، منم میفهمم. الان دقیقن مشکل کجاست که من حس نوستالژیکم گرفته؟
حس می کنم بعد این همه وقت یه جوریه برم فقط ببینمش. بعد به خودم می گم چرا اون نیاد؟ بعد می بینم کاری با هم نداریم آخه...
یک روز وسط یه جایی نشسته بودیم ، روز نبود ، شب بود. داشت صب می شد. انقد زر زدبم با هم ، به این نتیجه رسیدیم که هیچ وقت دلمون برای هیچی تنگ نمی شه. حالا فهمیدم که نمی شه درباره ی آینده نظر داد. ینی تا این لحظه که اینطوری فک می کنم...
دلم تنگ نشده ها...می گم ینی شااااید....شایدم نه...
نچ ... نع ، نشده.

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

عملن دستتم به جایی بند نیس



آخ از اون موقع ها که نمی دونی یه اتفاقی می خواد بیفته یا نه ، به هیشکی ام نمی تونی بگی
آخرشم هیچی نمی شه ،فقط به خودت میای می بینی انقد استرس داشتی، نه تنها اسهال گرفتی، بلکه روحتم به گا رفته

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

مثل آخرین نخ سیگار

تلاش برای حفظ و نگه داری، مهم و حیاتی ، آخرین امید، برنامه ریزی  دقیق، این دست و آن دست، دست ِ آخر می شکند راحت می شوی. خُردِ خُرد. نابود....