ناموساً، انصافاً ، بر مى آيد از تو حسام خانِ سمندوست جانِ بسفر آبادىِ اصلِ گيل ملقب به حس! (آن جورى نگاه نكن، بُسفر خيلى جاى قشنگى است، تازه خارج هم هست، به نظر من كه حتماً برو بيندازش پشت فاميلى ات، ما انداختيم پشت فاميليمان خيلى قشنگ شده الان ) حوصله اى كه تو دارى ديگر در هيچ دكانى يافت كه نمى شود.
بلكم تو در خاطرت باشد كه كِى بزرگ شديم و چند سال گذشت تا دغدغه هايمان از آبدوغ به دوغاب و از تلخاب به سيماب بدل شد.
تاريخ نگارى سنگين نمى خواهد، همين طور سر سرى هم نگاه كنى معلوم است. ماها كه هيچ كجاى اين تاريخ نقش برجسته اى نداشتيم، شايد فرو رفتگى هم داشتيم بنا به شرايطى حالا؛ ولى واسه ى خودمان خوب رنگش كرديم رولَه جان. بعضى جاهايش خوش رنگ و لعاب شد و بعضى جاهايش قهوه اى طور. اصلاً توى دوره ى ما "بسفرى" ها، نه توى آن هفده روزى كه تو نبودى اتفاقى افتاد، نه حالا بعد تر ش كه همه آمدند ديگر از آن به بعد، گُلى به سر هايمان زديم. من از اول قشنگ حواسم بود، هيچكس هيچ گُلى نزد. ولى خب دورِهمى و دور از همى خوشحالى كه كرديم. خوشى آفرينى هنر ميخواست يا نه؟ آفريدى يا نه؟ آفريدى ديگر. پس بحث نكن.
حالا لزوماً كه نبايد "آيم هپى" بازى از خودت در مى آوردى كه بريزند ضربتى بگيرند و فلانتان كنند كه؛ همان "من ديگه بچه نيستم" ِ شهرام شب پره خودش به تنهايى حداقل سه ماه خوشى نهفته در بطن دارد. تازه بعدش هم مى رود توى خاطرات و چند ماه يكبار نوتيفيكيشنَش بالا ميايد كه : ”يوووهووو، ريپلِى مى إگِن، اند لَف از هارد از بيفور! “ (حالا مثلاً وسط مراسم ختم) نوتيف است ديگر، رسيدگى مى خواهد...
تازه هنرهاى مديايى را كنار بگذاريم، نمى شود از مكتوبات گذشت. بيا و آن يك عالمه شعر و غزل و دوبيتى و زياد بيتى هايت را جمع كن همه را يك جا، سالى يك بار دقيقاً دو شب بعد از شب يلدا به آن تفألى بزنيم و ياد همه ى چيز هاى كوچك جوانيمان بيفتيم و "خنده" اى از سر رضايت و دلتنگى سر بدهيم. ( ر.ك: خنده قوى هاى ته آهنگِ "استاد")
چون بنا به يك سرى قوانين طبيعى نانوشته، آدم ها سر چيز هاى خيلى كوچك ياد هم مى افتند، مخصوصاً اگر از هر درى كتابتى با هم كرده باشند، حتا اگر خيلى وقت باشد قيافه نحس همديگر را نديده باشند و حتا اگر صدايشان غريبه شده باشد؛ و از نظر من مكتوبات و بالأخص منظومات به اندازه ى مسموعات و منظورات بلكم هم بيشتر ماندنى خواهند شد.
نبايد زياد هم نوستالژى مآبش مى كردم عين اين پيرمرد پيرزن هاى جا مانده در قبلِ انقلاب. شوخى كردم بابا! تو هميشه ١٧ روز جا دارى تا اندازه ى من پير بشوى. اصلاً من قبل از انقلاب تو بعدش. اصلاً يكى دو ماه ديگر انقلاب است، همه مى رويم آن ور انقلاب دست جمعى.
چقدر حرف مى زنم. از اولش هى مى خواستم بگويم تولدت مبارك، آخر هم نفهميدم كجايش بگويم، حالا به رسم پايان خوش، آخرش مى نويسم: شبِ تولدت مبارك.
(مى توانم هم ننويسم اصلاً پايانش را باز بگذاريم خودت بروى فكر كنى بفهمى. بعداً احساس با كلاسى بهمان دست بدهد. ولى نه اين لوس بازى ها به من و شما نيامده.) تولدت مبارك پسر.