ایستادی به شعر خواندن. بعد گفتی بنشین برایت آهنگ بگذارم. گفتم شنیده ام آن که میخواهی بگذاری را. گفتی نه. من باید ببینم که می شنوی. بعد خودت هم نشستی کنارم و بغلم گرفتی. سرم را بین سر و شانه ات گذاشتم و تا آخرش گوش دادم. دو سه قطره هم از چشمم نشت کرد. گفتم میخواستم چیزی بهت بگویم. مشتاق که شدی، دلم سوخت، گفتم ولی خاطرم نیست. گفتی فکر کن. فکر کردم چه بگویم. گفتم یادم نیامده. بعد الکی یک آهان گفتم و حرف های دیگر زدم. دیگر نگفتم که یک کسی را پیدا کرده ام که حرفهایم را گوش می کند. نگفتم برای او هم گریه کردم. چون هیچ کس قبل از او به من نگفته بود که چه مصیبتبی کشیده ام. چون هیچ کس تا آن لحظه نخواسته بود بداند چه به سرم آمده. دلم به حال خودم سوخته بود. اعتماد کردم. یواشی یکی از خراش هایم را نشانش دادم. با قطره های خفه گریه کردم. او از بیرون نگاهم نکرد. رنگ و لعاب رویم را هم به یادم نیاورد. اصلاً بیرون شُسته رُفته ام را ندید. رفت یک راست دست گذاشت روی زجرهایم. دست کشید روی دنده دنده خراش های عمیق و قدیمی ام؛ آن هایی که هفده هجده سال است پوشاندمشان. دید زخم شده ام. دید هرچه خوشی تویم میریزند، میرود لای خراش هایم گیر می کند، می سوزد و حیف می شود.
گفت چطور منتظر می شوی این طور کامیون ها از رویت رد بشوند و بلند شوی و خودت را بتکانی؟ حرف نزدم. جواب نداشتم. فقط مستقیمم را نگاه می کردم. چشم هایم را سفت کرده بودم که یکهو نریزد بیرون، اما زورم نمی رسید، چکه می کرد. پطروسی شده بودم که نمی دانستم از که و چه نگهداری میکنم. حتی نفس درست حسابی بیرون ندادم. دلم بهم خورد از چرک این همه زخمی که قایم کرده ام. تیتراژ زندگی ام از جلوی چشمم داشت رد می شد که یادم آمد وقت رفتن شده. از اتاقش که در آمدم، دوباره آنچنان روی همه چیز را محکم بستم که مطمئن نبودم همه چیز مظلوم نمایی بود یا واقعاً زیرش زخمیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم