فرشته ها يك مرد قد بلندند كه يك كمى قوز دارند و يك سوراخ روى چانه دارند و تو را وقتى جلويشان نشسته اى از بالاى عينك نگاه مى كنند؛ آن هم فقط چند صدم ثانيه. فرشته ها خيلى كم نگاه مى كنند. هميشه مجبورى با نگاه چشمهايشان را در بياورى تا سرِ بزنگاهِ گذرِ نگاهشان از روى چشم هايت، ماشه را بكشى. فرشته ها هيچ موقع دعوا نمى كنند. هيچ موقع قهر هم نمى كنند. توى ديكشنرى فرشته ها، بوس و بغل و كادل هم وجود ندارد. برايشان جان هم بدهى به روى خودشان نمى آورند. با تو ٩ ساعت از آن سر شهر تا اين سر، همه ى خيابان ها را پياده مى روند. با تو، توى تاريكى، دنبال دستبند نخى گمشده ات مى گردند. آخر شب ها با تو توى پارك ورزش مى كنند، حتى اگر از صبح زود تا بوق سگ مشغول كار بوده باشند. تو را مى برند توالت مردانه و توى فروشگاه ها همراهت دنبال لباس مردانه مى گردند، حتى اگر مطمئن باشند كه زنى. فرشته ها به آوازت گوش مى دهند. گاهى بى هوا به خواندن دعوتت مى كنند. به جوك هايت مى خندند. سرما و گرماى تهران را با تو پياده گز مى كنند. ته مانده ى بليط شهربازى شان را با تو نصف مى كنند. وسط هيجانى ترين كار دنيا يكهو به تو توجه مى كنند. يك دنيا هم كه با آن ها فاصله داشته باشى، به مصيبت كه بخورى پيدايشان ميكنى. خنده و حرص توى دلت و گندكارى هايت را فقط مى توانى به فرشته ها بگويى و مطمئن باشى قضاوتت نمى كنند. حواسشان به همه چيز هست؛ به حال و احوال و سر و وضع و غم و شادى و همه چيزهايى كه شايد خودت حواست نيست. با فرشته ها كه بگردى حس مى كنى خدايى.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم