۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه

آن ها دو نفر بودند

يك جفت ماهى گُلى داشتيم. خيلى همديگر را دوست داشتند. پدر من در شرف گرفتن بيمارى آلزايمر است. مادرم از شرف گرفتن آلزايمر يك قدم جلوتر هم هست. ديشب پدر و مادرم افتاده اند به باغچه آب دادن. شب قرار بود برويم مهمانى زايمان يكى از آشنايان. من با دوست هايم رفته بودم بيرون. قرار بود من تا ساعت هشت برگردم و ديگر بالا نيايم تا پدر مادرم بيايند پايين كه زود برويم مهمانى زايمان آشنايمان. هرچه صبر كردم نيامدند. رفتم بالا كه بروم دستشويى. پدرم هى غر زد كه زود باش. همين كه خواستم از سر چاه بلند بشوم زيپ شلوارم در رفت. افتادم به شلوار پيدا كردن. خلاصه عوض كردم و آمدم. كليد را هم برداشتم. رفتيم . تا ساعت هاى ٢-٣ آنجا بوديم . آشناهايمان هم خواب نداشتند. تازه افتاده بودند به خربزه قاچ كردن. ما ديگر آمديم خانه. فهميديم قبل از رفتن، كه مامان و بابا داشتند باغچه را آب مى دادند، بابا شير را نبسته و شيلنگ را انداخته توى حوض كه كمى آبش بيشتر بشود. بعد هم يادش رفته اصلاً آب را ببندد. پدرم خودش مى داند كم آبى بى داد مى كند. توى سيفون توالت هايمان و توى حوضمان سنگ گذاشته كه كمتر آب تويشان جا بگيرد. ما هر روز درباره ى كم آبى حرف مى زنيم. ما ماهى گُلى هايمان را خيلى دوست داشتيم. و از عيد همينجورى هر روز به آنها اهميت داديم و از آنها نگهدارى كرديم. مادر من هر روز با ماهى هايمان يك جورى حرف ميزد كه انگار آن ها مى شنوند. ماهى هايمان هر روز يك جورى رفتار مى كردند كه انگار مى فهمند مادر چه دارد برايشان مى گويد. ولى ديشب آب باز مانده بود. حوض سر رفته بود. يكى از ماهى ها از سر حوض بيرون افتاده بود. هرچه گشتيم پيدايش نكرديم. احتمال داديم توى چاه رفته باشد. همه ى آن آب ها از سر شب توى چاه رفته اند. ماهى هم توى چاه رفته است. يكى از ماهى گُلى هايمان جان به در برده. ولى چه فايده. تا ديروز هيچ كدامشان را نمى شد حتى با نگاه دنبال كرد، انقدر كه چابك از لا به لاى سنگ ها رد مى شدند. امروز يكى شان بى حركت ايستاده همان وسط. بهش دست مى زنى خودش را ول مى كند روى آب. قهر است. بيشتر از قهر. عزا دار است. دوستش از بين رفته. شايد همان عكس العملى را نشان مى دهد كه من اگر در شرايط او بودم نشان مى دادم. پدر يك ساعت است رفته ماهى گُلى بخرد. فكر مى كند پيدا مى شود اين وقت سال. من چند بار قبلاً ها خواسته بودم جفت ماهى گُلى هايمان را ببرم توى حوض دانشگاه بيندازم. مادرم نگذاشته بود. گفته بود دلش برايشان تنگ مى شود. حالا كه مادر عزاى ماهى گُلى تك افتاده را مى بيند، زنگ زده به پدر، مى گويد بيا خودش را ببريم به يك پاركى كه حوض دارد و توى حوضش ماهى گُلى دارد. 
مادر كه خيلى پيشرفته تر است در امر آلزايمر، تا به حال قربانى جانى نداده است. نهايتش يك بار در روز كليدى جا مى گذارد يا غذايى مى سوزاند. پدر هم نهايتش تلويزيونى روشن گذاشته يا شماره ى كسى را گرفته اما يادش نيامده با طرف چه حرفى دارد. حالا آن همه آبِ در چاه رفته و آن ماهى گُلى مُرده ى ديشب و اين ماهى گلى افسرده ى امروز بدوى ترين قربانى هاى اين خانه ى رو به پيرى هستند.
و منى كه يك روز بالاخره از پيش پدر و مادر خواهم رفت، مى ترسم از روى فراموشى دنيا را به داستان بدهند اين ها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

دیدگاهتون رو پرت کنید می گیرم